زن جوانی که در تهران زندگی میکند، دایه پیر او، مادربزرگش و یک راوی دانای کل، هر یک گوشهای از زندگی گذشته و ماجراهایی را که در زمان حال میگذرد بازگو میکنند: «صبح، عوض اینکه وایستم روی چهارپایه روشویی دست و رو بشورم. میروم لب حوض. لبه دامنم رو میکنم زیر کمربند، شیر روی ستون سنگی رو که ننه نیلو سفتسفت میبنده به زور وا میکنم. تا آخر میپیچونمش تا آب از دهن پرنده بزنه بیرون. بعد سرم رو میبرم جلو و صورتم، موهام، بلوز و دامنم خیس میشه. ننه نیلو همیشه دعوا میکنه ولی این قده کیف داره...! پرندههه سفید و پادراز و کاکلیه. خانوم خانوما بهش میگه حواصیل. ننه نیلو میگه دریاسری. دستش رو میگیره جلو دهنش، صداش رو در میآره. صدای دریاسری بَده ولی خودش خیلی قشنگه. همین که ننه نیلو موهام رو میبافه و چشمنظر صدفی رو به پیرهنم سنجاق میکنه، از اتاق رو به آفتاب میدُوم بیرون که برم پیش خانم خانوما. خانم خانوما بعضی روزا که فقط خودش میدونه و خانومای همسایه توی اتاق مهمونخونه، که سردرش یه خورشید خانوم گنده و دوتا خورشید خانوم کوچولو داره، زنها رو میبینه. زنها میآن خوابشون رو براش تعریف میکنن. اونم یه چیزایی واسهشون تعریف میکنه. بعضیا میترسن، بعضیا میخندن، بعضیا گریه میکنن. دو ساعت مونده به اذون ظهر، ننه نیلو دیگه کسی رو راه نمیده. تا صدای اذون از مسجد میآد، خانوم خانوما داره لب حوض دست و رو میشوره. دم سجادهاش میشینم تا نمازش تموم بشه و ننه نیلو سفره ناهارو پهن کنه... .» حوادث این داستان، در تهران و در روستایی در گیلان به نام «سیاه آتش» و نیز در گوشههایی از سرزمین هفتاد و دوملت یعنی هندوستان میگذرد. روابط، مرتبط و حکایات به هم پیوستهاند و نوعی پازل را در کنار یکدیگر، تشکیل میدهند.