فرشته، دختری حساس و کشیده قامت و علاقهمند به مولانا و امامزاده داوود است. او پیمانی نانوشته و مرموز با پسرخالهاش اسکندر دارد. روزی که میرزا ابوالفتحخان با پسرش پوریا برای تعمیر کمک فنر اتومبیل خود به محل کار فرشته میروند، وی با مشاهده هویت و شخصیت و مدل بالای اتومبیل آنها، در مییابد که پوریا به اهداف والا تمایل دارد و به ناگاه قلبش از جا کنده میشود و تصمیم میگیرد با او برای زیارت مولانا به کوش آداسی برود. بازگشت همزمان اسکندر از آمریکا به مام میهن بر پیچیدگی ماجرا میافزاید و اثر را از چند صدایی بسزایی برخوردار میکند. با ورود سرزده صفر آقا (برادر ناتنی اسکندر و مدیر مرغداری فرهیختگان) به زندگی فرشته، ماجرا اعماقی جدید پیدا میکند و حوادثی سراسر عشق و اشتیاق و خودگذشتگی در قرنِ بی مهریها شکل میگیرد و در دهلیزهای نمور زمان سرازیر میگردد. در این میان، صفر آقا، به صورتی ناخواسته با شخصی به نام حاج قنبر همدست میشود و حاج قنبر در پی احتمال دست داشتن فرشته در سرقت پرونده کنجاله وارداتی و دبه شیره ملایر و صندوق گردوی تویسرکان از صندوق عقب اتومبیلش موفق میشود به تعقیب و تهدید او پرداخته، زخمهایی ناسور را بر قلبش وارد ساخته، آن را ریش ریش کند تا مثلثی عشقی را شکل دهد، مثلثی که ضلع چهارمش صفرآقاست. ماجرا با خواب عجیبی که فرشته میبیند ادامه مییابد که در آن نمادهایی چون حمله غولهای بیابانی و اکوان دیو، پُکهای سنگین و جانسوز مشاسدالله به قلیان، گوسفند پروار و چاق و چله، هندوانه، کسیه گوجه برغانی، عباس قادری و ارکستر فیلارمونیک وین، چون بهمنی سهمگین در مغز فرشته فوران میکنند.