روژی یار قصه دختری است به همین نام که روزگار با او سر ناسازگاری دارد: «پدرم در جوانی عاشق دختر کُردی بود به نام روژی یار. اسم او را روی من گذاشت. دوست داشت صدام کند، خسته نمیشد از این کار. صدا زدن من براش عادت شده بود، شاید هم یک جور کیف ساده و گذرا نصیبش میکرد.»روژی یار عاشق این است که بچهدار شود و هر بار در ازدواجهایش بخاطر این موضوع ناکام میماند: «این که دلم میخواست بچه داشته باشم فقط به خاطر زن بودنم یا جوان بودنم نبود. بیشتر زنها دوست دارند بچهدار شوند، به همین سادگی. عالم و آدم بگویند بچهدار نمیشوی زیر بار نمیروم. باید بچهدار شوم، سم قاطر که نخوردهام... وقتی چیزی را میخواستم، با تمام وجود میخواستم و...»روژی یار در روایتی که بازگو میکند تقصیرها و ناکامیها را به همسرش نسبت میدهد و آنگاه که از او جدا میشود تن به ازدواج دیگر میدهد. اما این بار هم ناکام میماند و پدر او را روانه دکتر میکند شاید که افاقه کند، اما...در مرور خاطرات روژی یار در مییابیم زندگی بی رحمانه تر از آن است که به او لبخند بزند، مخاطراتی پیش روست که او فکر بچه دار شدن را از سر بیرون میکند: «فکر بچه دار شدن را از سرم بیرون کرده بودم، بیرون که نه، فرستادم بودمش گوشهای پرت و دور از ذهنم داشتم مثل آدمیزاد زندگیام را میکردم تا اینکه...»«فریده خرمی» نویسنده و مترجم، پیش از این کتاب «دختر خاله ونگوگ» را نوشته است.