گروه انتشاراتی ققنوس | خشم زن سرخپوست
 

خشم زن سرخپوست

نمايش خبر

......................

روزنامه اعتماد

پنجشنبه 16 آذر 1402

......................

اسدالله امرايي

«ها! بخيالت تازه فهميدُم كه دلت هيچ ‌وقت تو خونه بند نبوده؟!… از همو سال دوم عروسي فهميدُم. از همو موقع كه هفته‌اي چن روز مي‌رفتي و نمي‌اومدي و مي‌گفتي رفتي ماموريت! فكر كردي مو خرُم؟ وقتي كسي ماهي چن بار مي‌ره ماموريت حقوقش زياد مي‌شه نه كم! هي وسط ماه دستمه مي‌گرفتي كه كمتر خرج كنيم تا حقوقت به ته برج برسه. همو موقعه‌ها بود كه دلُم يه چادر سرخپوستي خواست كه سقفش بلند باشه. طرفاي… اصلا يه جاي دور باشه. جايي كه رو درختاش عقاب و شاهين لونه كنن. دور و برُم هم خلوت باشه. جايي كه اگه كسي بچه‌اش نشد هي نيان تو گوشِ مردش بخونن كه دنباله خودته قطع نكن و احترام دختر عامو هم حدي داره و از‌يي حرفا… اما تو معطل حرف كسي نبودي… بلد بودي مثل مار بي‌صدا بخزي بري‌ يي طرف و او طرف و هوار از جايي درنياد.»
مجموعه‌داستان «خشم زن سرخپوست» نوشته مرجان ظريفي در انتشارات هيلا منتشر و راهي بازار نشر شده است. مرجان ظريفي نويسنده اين ‌مجموعه داستان سابقه مربيگري در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان را در كارنامه خود دارد و تجربه نويسندگي براي گروه‌هاي سني كودك، نوجوان را هم دارد. از اين‌ داستان‌نويس پيش‌تر مجموعه‌داستان «آتا يعني پدر» در سال ۱۳۹۹ توسط نشر قو منتشر شده است. از ظريفي تاكنون آثاري چون «ما اسب‌ها را خسته كرديم»، «غولي بالاي ابرها» منتشر شده است. مجموعه ۵ جلدي «يك اژدهاي امروزي» هم در نشر قو منتشر شده است.
«خشم زن سرخپوست» ‌عنوان يكي از داستان‌هاي كتاب جديد خانم ظريفي است كه شامل هشت داستان با مضامين اجتماعي است: «اين‌ يك صداي ضبط‌ شده است»، «مرگ دسته‌جمعي مرجان‌ها»، «صدايم كن: پريزاد»، «پيش از سبز، پيش از آبي»، «خشم زن سرخپوست»، «شير گورخر صورتي‌رنگ است»، «به خاطر اُكسي‌توسين» و «يك جعبه شكلات شيرين». در قسمتي از داستان «صدايم كن: پريزاد» مي‌خوانيم: «پنجره را باز مي‌كنم. روي يكي از نيمكت‌هاي محوطه مجتمع، خانم همسايه طبقه اول نشسته. ماسك سفيدي زده و شال‌ گردن دو رنگي مي‌بافد. حتما وقتي بفهمد بيمار كرونايي در طبقه بالاي سرش راه مي‌رود، كامواهاي رنگارنگش را بغل مي‌زند و از پله‌ها بالا مي‌آيد. شايد تلفنش را بردارد و با مدير ساختمان هم پچ‌پچي كند. مهم نيست. خودم مي‌دانم بايد قرنطينه شوم. به خانم همسايه نگاه مي‌كنم تا ببينم او را توي عالم ذر ديده‌‌ام يا نه. نخ كاموا را دور انگشت اشاره‌اش تاب مي‌دهد. حتما يكي از زير مي‌بافد و يكي از رو. به روبه‌رويش خيره مي‌شود. از حفظ مي‌بافد. لب‌هايش تكان مي‌خورند. شايد آواز قديمي خاطره‌انگيزي را با خودش زمزمه مي‌كند.
فكر مي‌كنم زندگي چقدر شبيه بافتن شال‌ گردن است. يكي از زير، يكي از رو. به همين سادگي. اما بعضي وقت‌ها پيچيده مي‌شود. مي‌شود زير و روي پيچ در پيچ. يا دو تا از زير يكي از رو. يا رج‌هاي كج و راست با سوراخ‌هاي گشاد. زن يكهو دو ميل بافتني را توي قلب كلاف كاموا فرو مي‌كند و بلند مي‌شود.»

Leave your comment
Newsletter