گروه انتشاراتی ققنوس | ترجمه جدیدی از «فرانکنشتاینِ» مری شلی منتشر شد
 

ترجمه جدیدی از «فرانکنشتاینِ» مری شلی منتشر شد

نمایش خبر

........................

خبرگزاری مهر

دوشنبه 16 فروردین 1400

........................

به گزارش خبرنگار مهر، رمان «فرانکنشتاین یا پرومته مدرن» نوشته مری شلی به‌تازگی با ترجمه فرشاد رضایی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شده است.

این‌رمان نوشته نویسنده انگلیسی مری شلی است که برای اولین‌بار سال ۱۸۱۸ منتشر شد و داستانش درباره دانشمندی به‌نام فرانکنشتاین است که با کنار هم قراردادن اعضای بدن مردگان و دادن شوک الکتریکی بدن جانداران، هیولای انسان‌نمایی می‌سازد که جان دارد. این‌هیولا ظاهری وحشتناک دارد و علاوه بر صورت زشتش، همه‌جای بدنش به‌صورت وصله‌پینه به هم دوخته شده است. این‌هیولا دست به شرارت می‌زند و خود خالقش نیز نمی‌تواند مانعش شود...

از رمان «فرانکنشتاین» تا به‌حال اقتباس‌های تصویری و سینمایی مختلفی ساخته شده که یکی از مشهورترین‌شان سال ۱۹۹۴ توسط کنت برانا ساخته شد و رابرت دنیرو نقش هیولای فرانکنشتاین را در آن بازی می‌کرد. از این‌رمان ترجمه‌های مختلفی هم به فارسی منتشر شده که اولین‌شان سال ۱۳۱۷ به قلم کاظم عمادی توسط شرکت تضامنی علمی عرضه شد.

داستان «فرانکنشتاین» توسط کاپیتان کاشفی روایت می‌شود که به قطب شمال می‌رسد و در آن‌جا مردی به‌نام ویکتور فرانکنشتاین را می‌بیند که قصه زندگی‌اش را برای او تعریف می‌کند...

چاپ این‌کتاب، سرآغاز چاپ مجموعه‌آثار ادبیات گوتیک توسط انتشارات ققنوس است که با توجه به اهمیت و جایگاه این‌نوع ادبی بین مخاطبان ادبیات جهان، در دستور کار قرار گرفته است. در آثار گوتیک، با وجود تاکید بر احساسات، لذت ترسیدن نیز به‌عنوان چاشنی به روایت افزوده می‌شود.

نسخه‌ای که انتشارات ققنوس برای ترجمه از «فرانکنشتاین» استفاده کرده، مربوط به چاپ ۱۹۹۹ انتشارات بِرَدویوو است. تصاویر کتاب نیز از نسخه سال ۲۰۱۸ این‌اثر که توسط دیوید پلانکرت کشیده شده‌، استخراج شده‌اند.

در بخشی از این‌کتاب می‌خوانیم:

حالا سراغ بخش دردناک‌تر قصه‌ام می‌رود. باید وقایعی را روایت کنم که مرا از آنچه بودم به آنچه هستم تبدیل کرده‌اند.

بهار سریع آمد. هوا مطبوع و آسمان صاف شد. در حیرت بودم که آنچه پیش از این صحرا بود و دلگیر چطور حالا به زیباترین گل‌ها و رستنی‌ها مزین شده. از آن‌همه رایحه خوش و منظره زیبا محظوظ و خرم بود.

یکی از همان روزها که کلبه‌نشینان مشغول استراحت بودند پیرمرد گیتارش را برداشت و بچه‌ها هم به او گوش سپردند، اما من افسردگی‌ای در چهره فلیکس دیدم که ورای توصیف بود؛ مدام آه می‌کشید و پدرش از جایی به بعد ساز را کناری نهاد و از رفتارش فهمیدم که دلیل ناراحتی پسرش را جویا شده. فلیکس با لحنی شادمانه جواب داد و پیرمرد خواست دوباره بنوازد که کسی درِ کلبه را زد.

زنی بود سوار بر اسب و در ملازمتش هموطنی در مقام راهنما. زن جامه‌ای سیاه به تن و روبنده‌ای سیاه و ضخیم بر چهره داشت. آگاتا سوالی کرد و زن غریبه با لحنی دلنشین به ادای نام فلیکس بسنده کرد. صدایش آهنگین بود، اما شباهتی به زبان دوستان من نداشت. فلیکس چون نام خود را شنید شتابان سوی زن آمد و زن چون فلیکس را دید روبنده باز کرد و من چهره فرشته‌سان و وجناتش را دیدم. مویش سیاه پرکلاغی و به‌ظرافت بافته شده بود. چشمانش تیره اما دلپذیر و در عین حال سرزنده بود. اندامی متناسب و چهره‌ای به‌غایت زیبا و گونه‌های صورتی رنگ داشت.

Leave your comment
Newsletter