سلمانی وارطان مجموعهای است شامل پنج داستان دربارۀ سرخوردگان، طردشدگان، آدمهایی که از تحولات پرشتابجامعه بازماندهاند و ناگزیر به کنج عزلت خود خزیدهاند. کتاب روایتگر تقلای آدمیانی است که به هر نشانۀ آشنایی، ولو ناچیز، چنگ میزنند تا شاید در پیوند به گذشته بتوانند تکهای از خویش را بازیابند.
در بخشی از داستان اول میخوانیم:
سی سال پیش که داود چمدانش را در خاک آلمان زمین گذاشت، کار پیدا نمیشد، زبان نمیدانست و توی خیابانها گم میشد. مدتی گذشت تا توانست در سوپرمارکت زنجیرهای بزرگی کار پیدا کند. صبح خیلی زود با بقیه کارگرها منتظر میماند تا کامیونِِ بارها از راه برسد و کارتن اجناس فروشگاه را منتقل کند به انبار که مثل سردابههای قرونوسطایی زیرزمینی نمور و سرد بود در قعر ساختمانی امروزی. درد کمر آمیزهای بود از چاییدن پهلوها در سوز و سرمای گرگومیش و التهاب عصب کمر از سنگینی کارتنها. وقتی درد کمر امان داود را برید و برای اولین بار روبهروی دکتر آلمانی نشست، نمیدانست اینها را چطور برای دیلماج تشریح کند.
آنقدر به درد دقیق شد و دنبال کلمۀ درست گشت که درد از یادش رفت. حتی وقتی زبان آلمانی یاد گرفت فهمید آدم فقط به زبان مادری درد میکشد.