زهتاب روایت زندگی و رنج انسانهایی است که هر کدام به گونهای در دام زندگی گیر افتادهاند . سهراب امیرخانی کودکی را در کارگاه زهتابی میگذراند و با وقایع هولانگیزی مواجه میشود که تا همیشه بر روح او چیره خواهند بود . چنان چیره که حتی وقتی فریبا همچون مسیحای نجاتبخشی در زندگیاش ظهور میکند در نهایت اعجاب میبینیم که این مسیحا نیز نمیتواند در زندگی او ماندنی باشد . اما زهتاب تنها روایت سقوط سهراب نیست و همانطور که نویسنده در جایی مینویسد : « بحث شناسنامه نبود . حرف فرار نبود . حرف برف نبود . حرف سر این تاسهایی بود که هیچوقت جفت نمیشدند . سر این همه مهره سیاه که از بازی بیرون نمیرفتند . حرف سر بوی کباب آدمیزاد بود و دستهایی که توی حلقه خون بر زمین میلرزیدند . میلرزیدند و در آخر از حرکت میماندند . حالا به فرض که شناسنامه هم خوب جعل میشد ، که از زیر برفها هم بیرون میآمد که فرار هم میکرد . اما . . . » ..