«خاله بازی» داستان یک مرد و سه زن است. زنها هر کدام به فراخوان موقعیت خود وارد زندگی این مرد میشوند و نقشی را بازی میکنند که برای آنها مقدر شده است. یکی میآید تا بمیرد، یکی میآید تا بماند، یکی میآید تا نپذیرد. آن که نمیپذیرد به کاستیهای طبیعی خود گردن میگذارد اما سعی میکند رویاروی کاستیهای اجتماعی بایستد و در نقشی که همگان برایش در نظر گرفتهاند بازی نمیکند. او در پی یافتن و ساختن یک هویت یگانه برای خود است: خانم دکتر گفت: «این هم لیلی شما جناب مسعود خان، صحیح و سالم، از این به بعد بیشتر مواظبش باش.» دسته گل را به طرفش دراز کردم. روشنک پقی زد زیر خنده و خانم دکتر گفت: «چرا مثل مجسمه وایستادین، بشینین تا روشنک از خنده غش نکرده.» بلقیس سلیمانی، نویسنده رمان ستوده شده «بازی آخر بانو» در رمان «خاله بازی» نسلی را باز میخواند که جهان و بنیادهایش را دیگرگون میخواست، نسلی که نقشهای ازلی را ابدی نمیخواست و ... این مرد یک آقای سنتی به تمام معناست. تو چطور متوجه نشدی؟ چرا فکر کردی این مرد به پای تو میسوزد و میسازد؟ چرا فکر کردی آن شور و شر عدالت طلبی و آزادیخواهی مخصوص دوران جوانی، مانع از بروز شخصیت واقعیاش میشود؟ ما ادامه سر راست پدران و مادرانمان هستیم. ابله!