زنی که همسرش او را درک نمیکند به ناچار خیال میبافد : « نمیدانم از آن زمستان آخر چند روز گذشته ، همان زمستانی که برای اولین و آخرینبار دست سردم را گرفتی تا گرمای دستت که یک جور متفاوتی بود ، چیزی شبیه معجزه و فرق میکرد با هر گرمای دیگری ، از دستم به تمام جانم منتقل شود . و باز هم زمستان است . باز هم هوا سرد شده و دستهای من هم ، و چقدر خوب است این سرما . نمیدانم باید باورم بشود که بالاخره این زمستان میآیی یا نه ؟ من دلم میخواهد باور کنم . تا زودتر روزهای مانده تا آمدنت بگذرند این روزهای بیهوده بی توی من ، که همهشان منحنی و ناراست میگذرند . خودت که خوب میدانی چه میگویم . میدانی که این روزهایم چقدر بد میگذرند و حتی شبهامان . » « زمستان با طعم آلبالو » روایت دلواپسیهای زنی است که در خیال خود به دنبال گمشدهاش میگردد تا حضور او را در تنهاییهای خود رقم زند .