نجیب محفوظ در «شبهای هزار و یک شب» بار دیگر افسانه کهن مشرِ زمین (هزار و یک شب) را پیش رو میگذارد. افسانهای که پیش از آن که افسانه باشد حقیقت است و پیش از آن که حقیقت باشد افسانه است. چرا که مشرِ زمین سرزمین افسانههاست، افسانههای حقیقی و حقایق افسانهای. اما نجیب محفوظ شهرزاد دیگری نیست، او راوی کهنسالی در روزگار ما نیست، بلکه راویای از روزگار ما در سالهای کهن است. نجیب محفوظ از دریچه چشم ما مینگرد، ما که گویی سرانجام به دشواری و حتی کراهت آموختهایم که یک نگاه تنها یک نگاه است و این یگانگی با دیدن آنچه دوستتر میداریم توأم است. نجیب محفوظ این را آموخته است و «شبهای هزارو یک شب» را تنها از یک منظر نمیبیند. او نگاه، نگاه، نگاهها را میبیند. داستانهای این مجموعه هر یک به نوعی راوی زندگی آدمهای قشر متوسط جامعه و بندبند دردهای آنهاست و بیان موجز و گاه طنزآمیز نویسنده، خواننده را یاری میکند تا برای رفع خستگی روزانه لحظهای را با کلمات سر کند و لبخندی از سر شوِ یا از فرط بیباوری نثار برگهای کاغذ کند. «گویی از خواب هزار ساله برخاستهام اینک، که سکههایم به نرخ رایج روزگار نمیخورد و حرفهایم در ته یک صندوقچه چوبین انتظار نوری را میکشند تا به چشم مردمان آیند. «هزار قصه درونم جاری است و قهرمان همه آنها گمنام.» از داستان «یک چشم سیاه، یک ستاره روشن»