داستان مهیجی از پسرکی که پشت سر او حرفها و حدیثهای فراوانی وجود دارد. او با گِل موجوداتی درست میکند که خاصیت جادویی دارند. «استفان» میخواسته کشیش شود اما با پشیمانی از این کار منصرف میشود. او که پدر و مادرش را از دست داده تنهای تنها زندگی میکند: خانواده«پورکلیر» میخواستند سرپرستیاش را برعهده بگیرند که معلوم شد در راهی دور، عمهای دارد که دیوانه است. بنابراین میخواهند او را نزد عمه مری بفرستند.«غریبهای در شهر است: استفان رز. پوستش سفید و چشمهایش به یادماندنی است و بوی زنندهای دارد. او رفیق ندارد، آمده است تا با مری دیوانه زندگی کند.» اوایل خیلی کم استفان را میدیدم. آنطور که انتظار داشتیم، در مدرسه سر و کلهاش آفتابی نشد. مادر گفت بچه بیچاره حتماً عزادار است. پدر گفت این همه غم و غصه برای یک جوان خیلی زیاد است.پس از سالها انتظار رمان دیگری از دیوید آلموند نویسنده انگلیسی منتشر شد.از این نویسنده پیش از این «اسکلیگ و بچهها» (برنده جایزه شورای کتاب کودک)، «چشم بهشتی» (اثر برگزیده چهارمین دوره جشنواره کتابهای برتر انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک و نوجوان) و «پدرِ اسلاگ» منتشر شده است.