«هر وقت دلت گرفت، به این شماره زنگ بزن تا در قتلِ دسته جمعیِ سرگرمکننده شرکت کنی.»
این جملهها به این رمان ربطی ندارند، اما اگر خودِ شما به این نتیجه برسید چه؟
خط سیرِ این رمانِ جنایی- فلسفی در پنجاه فصل (به علاوۀ بخش یادداشتهای تکاندهنده) روایت میشود. در اینجا ارزشهایِ اساسی انسانی، همچون ماهیای افتاده در کنارِ رودخانه، هم امکان دارند با بازگشت به آب جانِ دوباره گیرند، هم به حال خود بمانند و جان دهند، چیزی که تا پایانِ روایت نمیشود آنها را پیشبینی کرد و دور از ذهن نیست که مخاطب به فراخور «بدفهمیهایِ خلّاق» خود راوی را «شبه روشنفکر» بداند یا «مستأصل»، هرچند راوی هیچیک از این دو نیست. چنانچه دربارۀ خود میگوید:
«... من فلسفه و هنر را به صورتِ خودجوش آموختهام. از مطالعه به سبکِ یک آدمِ وحشی که وارد شهر شده باشد و همه چیز برایش نو باشد، امّا هر چیز را هم از طریقِ حس کردن و حلاجی کردن و در نهایت دریدن درک کند. یعنی اوّل بتهایِ خود را بسازد و بعد آنها را بشکند. درکی به سبکِ زرتشتِ نیچه».
عشق علیه عشق نه تنها رمانی عاشقانه نیست که «علیه عشق» سخن میگوید و از «جنون». اگر آمادهگیاش را ندارید، هرگز سراغش نروید...