وقتی تا سر حد مرگ گرسنگی بکشی چربی لبها و بینیات از بین میرود. وقتی لبهایت غیب شوند دندانهایت مثل سگی وحشی همیشه بیروناند... «ما چیزی نبودیم جز اشباحی گرسنه، ما مردگانِ در قید حیات بودیم.»
رودخانۀ تباهی داستان واقعی مردی است که در سیزده سالگی به همراه خانوادهاش از ژاپن به کرۀ شمالی میرود و در چهل و نه سالگی از «بهشت روی زمین» فرار میکند. او از چهار دهه تحقیر و توهین و تبعیض و از گرسنگی و فقر و نبودِ آزادی میگوید. از مرگ انسانهای بیگناه و زندگی میان مردگان متحرک.
«داستانی واقعی و هولناک دربارۀ زندگی در کرۀ شمالی... داستان شگفتآور و غمانگیز تحقیر همه جانبۀ ملت به دست دولت.»
کِرکِس ریویو
«ایشیکاوا در زندگینامۀ دردناک خود وضعیت سهمگینی را به تصویر میکشد که حکومتی مستبد و فرقهگرا بر ملتش تحمیل کرده است... او داستان عشق استوارش به خانواده را در عمق ناامیدی و سرخوردگی اما با طنزی تلخ روایت میکند و به اخبار بیروحی که از کرۀ شمالی میشنویم وجههای انسانی میبخشد.»
بوک لیست