«سيوپنج سالگي وقت كنار كشيدن از مسابقه است؛ البته اگر مسابقهاي در كار باشد. من درست در شرايط چنين انتخابي بودم. همان موقع هم دير شده بود، تا چهل سالگي فاصلهاي نداشتم.» «گوشهنشين» تنها رمان اوژن يونسكو، نمايشنامهنويس رومانيايي- فرانسوي با اين جملات آغاز ميشود. سيوپنج سالگي، مسابقه، انتخاب، دير شدن و فاصله؛ كلماتي كه حكايت از انساني ميكنند كه در نيمهراه زندگي و در نقطهاي مملو از سرگرداني مانده است: او از خود ميپرسد: «ما از كجا آمديم؟» همين سوال محور تفكرات ذهن مشوش او است. اين شخصيت بينام با واگوييهاي درونياش، سرگرداني خود را در جامعه شهري مدرن روايت ميكند. به تازگي ارثيهاي «پيشبينينشده» از عمويي امريكايي به او رسيده و چون روزهاي كاري او را از پاي درآورده، ديگر نيازي به كار كردن در آن شركت «كوچولو» ندارد: «آيا يكشنبهها براي اين مينوشيدم تا فراموش كنم كه فردا، دوشنبه، بايد هفته كاري را شروع كنم؟ دوشنبهها صبح، سردرد و زبان بادكرده توي دهان احساس يأس و دلمردگي بهم ميداد. دستشويي رفتن برايم كاري بود فرابشري. بقيه روزهاي هفته توي زندان محكوم به اعمال شاقهاي بودم كه تمام روزهايش غيرقابل تحمل است، به شيوهاي متفاوت با زندان يكشنبه. » او كه سالها در اتاق كوچك هتلي اقامت داشته حالا براي تغيير خانهاش عجله دارد و دست آخر ساكن طبقه سوم ساختماني در حومه پاريس ميشود. اما ترك كار و نقل مكان ذهن مشوش او را آرام نميكند. اين «گوشهنشين» كه نه هنرمند است و نه قديسه، با مساله هستي خود مواجه شده است. او مدام با نشانههاي آشنا اما غير قابل تامل روبهرو ميشود؛ نشانههايي كه شناخت و دردي عميق براي راوي و خواننده پيش ميآورد: «حال من از حيرت اوليه در برابر جهان جا نيامده است، حيرت و پرسشي كه نميتواند پاسخي داشته باشد. به ما ميگويند كه خود را از اين حيرت آزاد كنيم و بگذريم. آن وقت دانش يا اخلاق را بر چه پايهاي ميتوانيم بنا كنيم؟ اين پايه در هيچ شرايطي نميتواند جهل باشد و ما فقط در جهل به سر ميبريم، ما براي اساس آغاز، براي پايهريزي، چيزي جز نيستي نداريم. چگونه ميتوان بر پايه هيچ بنايي ساخت؟» برخلاف نخستين رمانهاي مكتب اگزيستانسياليسم، رمان «گوشهنشين» بيگانگي انسان مدرن را در مركز جامعهاي پيشرفته به تصوير ميكشد. شخصيت محوري داستان هرگز كتابي به دست نميگيرد. او شورشي نيست؛ كارمند بيحوصله اداره است كه فكر و خيال دست از سر او برنميدارد: «بله، قبلا هم پيشنهاد كرده بودم كه بياييد ديگر فكر نكنيم، چون نميتوانيم فكر كنيم. عجيب است آنها باور دارند كه مردم، خلقت، همه طبيعي و عادي ايجاد شدهاند. آنها هستند كه نخبهاند و من شاگرد تنبل بيسواد. ما توي زندانيم، مسلما توي زندانيم. اين فكرها براي اين است كه ميخواهم كاملا بدانم كه من هيچ نميدانم. آيا ممكن است آنها موفق به يافتن پاسخ سوالات شوند؟» اما پيش از اينها، اخطار داده بود كه: «زيادي فلسفهبافي ميكنم. اشتباه من همين است. اگر كمتر فيلسوفمنش بودم خوشبختتر زندگي ميكردم. ما نبايد فلسفهبافي كنيم وقتي كه فيلسوف نيستيم. خود فيلسوفهاي كلهگنده منفينگرند، يا به نتايجي ميرسند كه فهمشان براي ما غيرممكن است.»او نظارهگر همه كنشهاي اطرافش است. تماشاي مردم و رهگذران از پنجره رستوران سرگرمي اوست اما با اين حال به ناراحتي، دلمردگي، خستهكننده بودن و حتي به فريب زندگي و جهان اعتراف ميكند. او قادر نيست احساساتش را به زبان روشنفكرها ترجمه كند چرا كه اين احساسات ريشه روانكاوانه دارند: «... دوباره مقابل ديوارهاي نامريي و غيرقابل تصور بودم. نميدانم آيا موفق ميشوم آنچه را ميخواهم بگويم دقيقا بيان كنم يا نه. چيزي براي بيان اين حالت وجود ندارد. شايد ميخواهم چيز ديگري بگويم يا چيزي علاوه بر اين چيز ديگر.»ناگهان مردم شهر قيام ميكنند. اما نويسنده هرگز سال اين انقلاب را فاش نميكند. شايد از انقلابي در گذشته ميگويد يا شايد از انقلابي خيالي در آينده. صداي گلوله در شهر شنيده ميشود، شبها روي ديوارهاي شهر نورهاي قرمز انداخته ميشود، صداي مردم و افراد پشت سنگر شنيده ميشود. به تدريج به آپارتمان او نزديك و نزديكتر ميشوند تا اينكه تمامي آن منطقه را شورشي دربرميگيرد و قهرمان داستان زخمي ميشود. او به درون خانه ميرود، غذا و نوشيدني در آپارتمانش انبار كرده، تشكهايي پشت پنجرهها ميچيند و صداي شورشي را كه در بيرون درگرفته ميشنود. اما آيا شورش فقط در دنياي بيرون در جريان است؟ حالا درون سلول امنش، با خلوتش انس ميگيرد: «زمان گذشت. ماهها سپري شد. شايد هم سالها... عجيب بود كه هنوز با دنياي بيرون ارتباط داشتم. بعد زماني شد كه ديگر كسي را نديدم. »سرانجام شورش و قيام تمام ميشود. او دوباره به جهان قدم ميگذارد. ويرانههاي شهر از نو ساخته شدهاند. اگر كسي را ببيند او را به جا نميآورد. سالها ميگذرد. راوي روايتي پراكنده از زمان ارايه ميكند؛ گاهي اين زمان كند و گاهي با سرعت ميگذرد؛ روندي كه خبر از حالات دروني و ذهني او ميدهد. «گوشهنشين»، تنها رمان يونسكو داراي درونمايههايي است كه در بسياري از آثار اين نمايشنامهنويس تئاتر ابزورد ديده ميشود. علاقه او به موضوعاتي چون انزوا، پوچي وجود انسان، انسان مدرن و بيگانگي را در نمايشنامههاي «آوازهخوان طاس» و «درس» ديدهايم. رمان «گوشهنشين» با عناصر رئاليسم جادويي دريچهاي به ذهني رنجور ميگشايد و تفكرات او را در مورد اخلاقيات، اراده، بيگانگي، خيالپردازي و جهل انسان با خواننده در ميان ميگذارد.