...........................
منبع: سایت ویرگول
سهشنبه 16 بهمن 1398
...........................
وقتی دیروز خانمی در مترو با من گلاویز شد دوباره وحشی درون خودم را دیدم که دست زن را پس زد و فریاد کشید «به من دست نزن».
کسی در اعماق وجودم خسته و خشمگین نشسته بود. از رفتار عجیب آدمها... که برای یک کار سادهی روزمره در این شهر مثل پیاده شدن در ایستگاه میدان ولیعصر بهش پوزخند میزدند. در نهایت هم یکی از این جمعیت قد راست کرد که نگذارد به خاطر آن همه ازدحام پیاده شوم و دست به یقه شد با من. وحشیِ درونم داشت آتش میگرفت.
اینها را رها کنید. آن زن و شلوغی مترو و آن همه بیانصافی را رها کنید. وحشی درون من را دریابید که از آن پایین مایینها آمده بود بالا و در مثلا بهترین حالت فریاد زد و سعی کرد خودش را از آن وسط بیرون بکشد و آسیبی نزند.
آن وحشی من بودم. آنی که بعدش روی پله برقیها از ترس میلرزید هم من بودم. اگر زن رهایم نمیکرد شاید به همین جا ختم نمیشد و کاری دست هم میدادیم. بالاخره رها شدیم و اتفاقی نیافتاد اما هم من و هم آن زن خیلی واقعی بودیم. وحشی ِدرون هر دوی ما ظاهر شده بود و داشتیم تماشایش میکردیم که چگونه میدرد و ویران میکند.
این کتاب هم ماجرایش همین است. پسربچهای که پدرش مرده و نوجوان عاصی دیگری هم آزارش میدهد شروع میکند به نوشتن یک داستان. اسم شخصیت اصلی قصهاش «وحشی» است. وحشی مردمگریز و خشن است. آدم میکشد و آدم میخورد. تنهاست و حتی بلد نیست حرف بزند. اصلا زبانی بلد نیست که بخواهد چیزی بگوید. مثل آدمهای اولیه روزگار میگذراند.
در این کتاب قصهای در قصهای در میگیرد و باز هم به ما نشان میدهد که چگونه داستان میتواند شفابخش باشد. شفا جایی اتفاق میافتد که شخصیت خیالی وحشی، واقعی میشود و میرود انتقام پسرک را از هر کسی که آزارش داده میگیرد. شفا جایی اتفاق میافتد که پسر و وحشی با هم رو به رو میشود. تازه میبیند که وحشی چقدر شبیه خودش است. زمانی که با چشم به چشم هم میدوزند لحظهی عجیبی است.
باید این کتاب را هم بخوانید تا با خودتان رو به رو شوید. باید با وحشی درونتان ملاقات کنید تا ببنید چقدر واقعی است. بخوانید برای نوجوانان عاصی که مثل همهی ما نمیدانند با خشم و غمشان چه کنند.