اسم من مانولیتوست، بهم میگویند عینکی. یک عیب دارم، یکبند، حرف میزنم. یک روز مادرم مرا پیش خانم اسپرانزا روانشناس مدرسهمان برد. زندگیام را برایشان تعریف کردم: پدربزرگم با اینکه خروپف میکند، خیلی معرکه است. دوستان صمیمیام گوشگندۀ خائن، پاکیتو مدینای فضایی و ییهاد قلدر نام دارند. به برادر کوچکم جونور میگویم. دلم میخواهد پادشاه بشوم و از پالتوم متنفرم.
خانم اسپرانزا گفت که به نظرش همۀ اینها عادی است. فکر میکنم که به اندازۀ کافی به حرفهای من گوش نکرده بود.