بعدازظهر روز ۱۵ فوریهٔ ۱۸۶۰، شروع تعطیلات پسران جوان مدرسهٔ شبانهروزی شِرمان بود. آنها سوار قایق زیبای اسلوگی شدند که برای سفری ششهفتهای تجهیز شده بود. قرار بود دو ماهِ پیشِ رو، که شد دو سال، آزادِ آزاد باشند، در استقلال مطلق. خدمه شامل ناخدا، شش ملوان، یک آشپز و یک جاشو بود به نام موکو، یک جوان سیاهپوست دوازدهساله، و یک سگ شکاری به اسم فان. آن شب، پیش از حرکت، خدمه رفته بودند آخرین پیک ویسکی را سَر بکشند، و اینگونه بود که آن اشتباه نابخشودنیِ تا نیمهشب ماندن را مرتکب شدند. جاشو هم که سر خدمت از پا افتاده بود به خواب رفت. آن وقت چه شد؟ به احتمال زیاد هرگز نخواهیم فهمید. آنچه مسلّم است اینکه ریسمان نگهدارندهٔ قایق از سرِ ندانمکاری یا بدجنسی جدا شد. اسلوگی حالا در سهمایلیِ ساحل بود و پسران جوان هرچه فریاد زدند و کمک خواستند، جوابی نشنیدند. آنها دیگر هیچ امیدی به دریافت کمک از خشکی نداشتند. از بخت بد، ریسمان فانوس هم با وزش باد پاره شد و توی دریا افتاد و دیگر هیچچیز اسلوگی را نشان نمیداد.
حالا سرنوشت بچهمدرسهایهای کشتیشکسته چه میشد؟ از کدام سو نجاتدهندهای سرمیرسید؟