این روز دوازدهمی است که بیکار شدهام. حسابش کامل دستم است . درست دوازده روز پیش بود که مدیر داخلی شرکت، آن نامه را دستم داد. حالا دوازده روز گذشته است. یادم نمیرود، هیچوقت. جملهای را که وقتی نامه را باز کردم، توی ذهنم پیچید: «حالا به پری چه میگویی؟» گفتم: «پری دستهایت چرا اینطور شده؟» پری دستهایش را پشتش پنهان کرد. دستهای پری پوست پوست شده بود. این مجموعه از 39 داستان کوتاهِ کوتاه تشکیل شده که بخش اول آن را داستانهای پریوار و بخش دوم آن را داستانهای واقعی تشکیل داده است. در «رگهای آبی دست مادرم» میخوانیم: مادر آن وقتها رخت میشست. برای در و همسایه و گاهی هم برای مشتریهای محله بالا. دستهایش همیشه خیس بود و ورم کرده. سردی آب انگار توی دستهایش نفوذ کرده بود و رگهای آبیاش هر روز بیشتر پیدا میشد. دست که به وقتش میکشید، دلت میگرفت و ...