حالا درست شش ماه از آن روز گذشته . یعنی همان روزی که سگ ولگرد پیر با جوجه عجیب و غریبش به فروشگاه آمد . جوجه دو سر و گردن ، با هر دو منقارش ، به مرغابی چاقالویی که صاحب فروشگاه بود سلام کرد . مرغابی چاقالو که مشغول چیدن قوطیهای کنسرو کرم سفید در قفسه بود ، تا چشمش به سر و گردن اضافه جوجه افتاد از حال رفت و نقش زمین شد . سگ ولگرد پیر خودش را به او رساند ، چند ضربه آرام به صورتش زد و گفت : « خانم . . . خانم . . . خانم . . . » .خانم مرغابی دراز به دراز کف فروشگاه افتاده بود و قصد به هوش آمدن نداشت . سگ ولگرد پیر نگاه سریعی به قفسهها انداخت و خیز بلندی به سمت شیشههای آب رودخانه برداشت . یک شیشه آب قاپ زد و روی صورت مرغابی خالی کرد.
مطالعه بخشی از کتاب