آن روز هم اتاق نیمه تاریک بود و چهره پونه در سایه دلنشینی قرار گرفته بود. نگاهی به دیوارها انداختم. قاب عکس های زیادی به آن ها میخ شده بود. همفری بوگارت که مشتش را زیر چانه حائل کرده بود, میرزاکوچک خان با جنگلی از ریش و مو. چند سال ریش هایش را نتراشید؟.. پنج سال؟؟
رمان «قابهای خالی» داستان ثانیههای سپری شده اما ثبت نشده زندگی شهاب است که آرزو داشت کسی آنها را به تصویر بکشد و درون قاب بگذارد. شهاب پنج سال در گذشته خود زندانی بود و تمایلی به شکستن در زندانش نداشت تا وقتی که با پزشک معالج خود – ترنج – که او هم به نحوی زندانی است، آشنا میشود. این دو نفر راهی سفری میشوند که میتوانست به آزادی هر دو آنها بینجامد اما ... .
بدین ترتیب بیمار-شهاب- با پای خود به ملاقات یکی از روانشناسان حاذق سیاتل میرود تا زندگی در وجود او دوباره شکل بگیرد. او پنج سال است که هیچگاه نخندیده، حتی گریه هم نکرده است. خصوصیات منحصر بهفردی دارد. دنیا از دید او تمام نشده بلکه اوست که به پایان راه رسیده است.
«سروکله ترنج پیدا شد و یکراست آمد سراغم. بین آن همه آدم تروتمیز، پیدا کردن مردی با ریشهای پنج سال نزده، کار دشواری نبود. شده بودم شبیه دیو، روبرویم نشست. نور آفتاب میتابید به صورتش. بعد از یک سال بالاخره ترنج را در روشنایی میدیدم. باز هم موهایش را از پشت بسته بود. بند دلم پاره شد و افتاد یک جایدور.»