.........................
روزنامه اعتماد
چهارشنبه 27 اسفند 1399
.........................
زهره حسينزادگان
در كارنامه فرشته احمدي پنج كتاب ديده ميشود. او پس از «بياسم» كه داستاني براي كودكان بود، مجموعه «ساراي همه» را منتشر كرد كه سبب ديده شدن او در مقام داستاننويس شد. خصوصا وقتي داستاني از اين مجموعه در جايزه گلشيري برگزيده شد. رمان «پري فراموشي» احمدي حالا در نشر ققنوس به چاپ چهارم رسيده. كتابي كه تنديس كتاب برگزيده كتابفروشان را در جايزه روزي روزگاري از آن او كرد. «جنگل پنير»، «گرمازدگي» و «هيولاهاي خانگي» ديگر آثار منتشر شده احمدي هستند. آنچه ميخوانيد گفتوگويي است كه به بهانه چاپ تازه رمان «پري فراموشي» با فرشته احمدي و نيز الهام فلاح در مقام منتقد انجام دادهايم. فلاح در مقام داستاننويس هم آثاري مانند «زمستان با طعم آلبالو»، «سامار»، «خونمردگي» و... را در كارنامه دارد.
خانم احمدي «پري فراموشي» اولين رمان، حالا پس از 12 سال به چاپ چهارم رسيده. شما دليل استقبال از «پري فراموشي» را در چه ميبينيد؟
احمدي: نميدانم واقعا اينطوركه ميگوييد هست يا نه. بعضي از آثار ناگهان متمايز شده و در گستره زيادي خوانده ميشوند اما اين روند كه كتاب خوانده و ديده شود و خوانندگان خودش را پيدا كند براي بعضي از كارها كند است. خودم فكر ميكنم يكي از همين نويسندهها هستم. فكر ميكنم هنرمندها، نويسندگان و نقاشها، نقاشي كردن و نوشتنشان شباهت زيادي به شخصيت درونيشان دارد. من در ارتباطاتم هم همينطور هستم. خيلي دير به آدمها نزديك ميشوم اما بعدا اين احساس خيلي عميق ميشود. فكر ميكنم با مخاطبم هم همين ارتباط را دارم. طول ميكشد هم را پيدا كنيم. پري فراموشي هم 12، 13 سال پيش منتشر شد. هنوز هم من پيامهايي از آدمهايي كه به تازگي خواندندش ميگيرم و برايم جذاب است چون بايد از زاويه ديد بيروني به اين ماجرا نگاه كرد و خودم نميتوانم قضاوت كنم.
ميتوان شخصيت پري فراموشي را دختري بين 18 تا 23، 24 سال تصور كرد. معماري را تا يك جايي خوانده و رها كرده. اين شخصيت چقدر به شخصيت آن زمان شما نزديك است؟
احمدي: به شخصيت آن زماني كه داشتم مينوشتم نزديك نبود. فكر ميكنم آن موقعي كه داشتم اين را مينوشتم 31، 32 ساله بودم. داشتم از دور به يك آدم آن سني نگاه ميكردم. كسي كه آن دوره را پشت سر گذاشته و تجربه كرده است. نويسنده بيشتر مواقع ميداند كه هرقدر هم بخواهد از خودش فاصله بگيرد و شخصيتهايي را خلق كند كه با خودش متفاوتند، بالاخره چيزي از خودش در وجود اين داستانها هست. فكر ميكنم وفادارترين اثري كه به خودم شباهت دارد «پري فراموشي» است. پربيراه نميگويند كه رمان اول تخليه رواني نويسنده است و خيليها بعد از رمان اولشان ديگر نميتوانند بنويسند چون همه داشتههايشان را رو كردهاند. لااقل در حيطه زنان نويسنده من خيلي شاهدش هستم و ميبينم از خود و زندگي شخصيشان وام ميگيرند و اصلا اشكالي ندارد. ارزش ادبي يك اثر فراتر از اين است كه ما بخواهيم با اين موضوعات كه چقدر شخصي هست و چقدر شخصي نيست قضاوتش كنيم. دقيق نميتوانم بگويم كجاهايش انطباق دارد ولي فكر ميكنم مهمترين ويژگياش حساسيت زيادش باشد. تناقضهاي دروني و سرگرداني كه به آن آگاه است. معتقدم كه ما همهمان سردرگميم. همه درگير تناقضهاي بيروني و دروني هستيم ولي بسياريمان ترجيح ميدهيم بيخيال باشيم و بهش فكر نكنيم و با رعايت قوانين اجتماعي و خانوادگي سرمان را پايين بيندازيم. آدمهايي هستند كه به خودشان سيخ ميزنند و ميخواهند اينها را حل و فصل كنند. شخصيت اين كتاب آدمي وسواسي است كه بيشترين وسواسش متمركز روي خودش است. فكر ميكنم يكي از مهمترين درونمايههاي قصهنويسي در ايران و جهان، كشف هويت، چيستي و اينكه من كي هستم و چه ميخواهم و هدفم از زندگي چيست، باشد. منتها بعضي وقتها شخصيت كوتاه ميآيد و خودش را به دست تقدير ميسپارد. يك وقتهايي هم هست كه كوتاه نميآيد و ميخواهد به اعماق درون خودش نقب بزند و اين را از خودش بيرون بكشد. هر قدر هم كه انتقاد و توقعش از خودش بيشتر باشد، بيشتر اين كار را ميكند. تا حدي كه ممكن است آزاردهنده باشد. وقتي آدمها به سن پختگي ميرسند درگيريهاي درونيشان را درونيتر ميكنند؛ شخصياش ميدانند و دربارهاش حرف نميزنند و نمايشش نميدهند، چون لازم نميدانند به ديگران ثابت كنند، چيزي درست است يا غلط.
از اوايل دهه ۸۰ نويسندگان زن خيلي فعالتر شدند. از احساساتشان مينوشتند و اين شايد نوعي تابوشكني بود. سوال من اين است كه جنسيت در مورد زنان نويسنده چقدر اهميت دارد؟ و اينكه وقتي نويسنده زن است آيا مخاطبين او هم بايد لزوما زن باشند يا خير؟
احمدي: اين سوال خيلي پردامنه است. بعضيها در برابر اين امر موضع دارند و اصلا دلشان نميخواهد سمت اين تقسيمبندي بروند و كاملا منكر اين تقسيمبندي ميشوند اما به نظر من همانطوركه زندگي زنان و مردان در فرهنگها و جوامع مختلف و رفتار جامعه با اين دو متفاوت است، همانطور كه شيوه آفرينش هنري در آنها، زندگي شخصيشان، ذهنيتشان و نحوه نگاهشان متفاوت است، آفرينششان هم متفاوت است اما اينكه در 20، 30 سال اخير زنان از لاك خودشان بيرون آمدند و شروع به نوشتن كردند، به خاطر روحيه استقلالطلبانهاي بود كه در دورههاي اخير به وجود آمد. قبل از آن پروين اعتصامي و سيمين دانشور كه هنرمندان و نويسندگان بزرگياند، مينوشتند ولي سبك و سياق نوشتنشان همان سبك و سياق مردانه بود. يعني مثلا پروين اعتصامي شاعري است كه خيلي خوب شعر ميگويد و قواعد را رعايت ميكند يا سيمين دانشور در سووشون كه يكي از بهترين رمانهاي معاصر است، در همان سبك و سياق تثبيت شده كه خيلي خوب به آن آگاه است، مينويسد اما زنان در دهههاي اخير شروع كردند درباره خودشان و ذهنيت و عقايد و تجارب شخصي خودشان حرف زدند. بنابراين ساختارهاي قديمي كلاسيك شايد خيلي به كارشان نميآمد. انتقادهاي زيادي هم به آنها شد. بعضيها هم برايشان دست زدند. فارغ از همه اين چيزها اين بايد اتفاق بيفتد. يعني موجودي به نام زن، فارغ از قواعد و قوانيني كه به او تحميل شده، شروع به شناخت خودش ميكند و شروع ميكند به نقب زدن به درون خودش و بعضيها خيلي واضح قوانين اجتماعي را زير سوال ميبردند و درباره تبعيضها و تناقضهاي دروني مينويسند. آنها مثل روند رشد يك بچه بايد دورهاي را بگذرانند. زنها نياز دارند كه اول با خودشان كنار بيايند، خودشان را بشناسند و بفهمند هدفشان چيست. ناراحتي و عصبانيتشان از چيست و اين عصبانيت از كجا درونشان ذخيره شده و چطور ميشود از آن خلاص شد. به نظر من هنرمند و نويسنده لازم نيست به ديگران پاسخگو باشد.
در «پري فراموشي» مادر فردي - به اصطلاح- خاكستري است كه به سمت سياه ميرود. آيا بايد اين شخصيتپردازي را نوعي تابوشكني و عبور از هاله تقدس مادر بدانيم؟
احمدي: به قصد تابوشكني و تقدسزدايي از چهرهاي مقدس اين كار را نكردم. فكر ميكنم يكي از كارهايي كه نويسنده ميكند چه خودآگاه و چه ناخودآگاه، زير سوال بردن بديهيات است. چيزهايي كه بديهي به نظر ميرسد و از فرط بديهي بودن آدمها جرات نميكنند درباره درست و غلط بودنش صحبت كنند. بيشترين نظري كه از آدمها داشتم، اتفاقا از سمت زناني بود كه با مادرشان مشكل داشتند. از ترس اينكه مورد قضاوت قرار بگيرند، خوششان نميآمد آدمها از اين موضوع حرف بزنند. فكر ميكردند بايد مودب باشند. براي آنها شگفتانگيز بود كه دقيقا مشكلاتي شبيه مشكلات راوي، با مادرشان داشتند. من نه روانشناسم و نه جامعهشناس ولي فكر ميكنم از اين حيث مشكلاتي بين مادران و دختران و به خصوص حضور وسواسي مادران وجود دارد. منظورم وسواس فكري است كه در ايران تكثر دارد و اين ناديده گرفته شده است كه آدمها ميتوانند دربارهاش حرف بزنند و لازم نيست به آن هاله تقدس آنقدر اهميت بدهيم كه بيخيال واقعيتها بشويم. واقعيت اين است كه والدين ما هم در حق ما بسيار نيكي كردند و هم بسيار اشتباه كردند. همانطوركه ما داريم در حق فرزندانمان همين كار را ميكنيم. ما هم داريم آنها را زير بال و پرمان ميگيريم و به نظر خودمان بهترين كارها را برايشان انجام ميدهيم ولي چه بسا پشت پرده داريم بهشان آسيب ميزنيم. فكر ميكنم بزرگترين آسيب را والدين به فرزندانشان ميزنند. من با اطمينان يك وقتهايي كارهايي براي فرزندم انجام ميدهم كه اين اطمينان اولين زنگ خطر است. نبايد هيچوقت مطمئن شويم كه كاري كه انجام ميدهيم درست است. تابوشكني و زير سوال رفتن رابطه مادر و دختر براي بعضيها جذاب و براي خيليها ناخوشايند بود، به خصوص مردها. فكر ميكنم مردها رابطه مهربانانهتري با مادرشان دارند. آن چالشي كه در اين كتاب آمده بيشتر بين مادر و دختر است. براي بعضيها قابل درك است و براي خيليها هم نيست اما كسي كه اين زندگي را تجربه كرده باشد ميتواند درك كند كه چه چيز آزاردهندهاي است.
برويم سراغ خانم فلاح كه امروز در مقام منتقد اينجا حضور دارند. «پري فراموشي» را چگونه رماني ديديد؟
فلاح: من پري فراموشي را سال ۹۰ خريدم و ۳۰ ۴۰ صفحهاش را خواندم. فكر كردم خيلي سنگين است. متوجه بازي كه نويسنده در نثر داشت، نميشدم. شايد هم متوجه ميشدم اما نميخواستم تن به اين بازي سخت بدهم. چيزي كه من ميخواهم دربارهاش صحبت كنم اين است كه چقدر بين فصل اول و دوم گسست وجود دارد. وقتي فصل اول را ميخواني راوي يك دختر 24، ۲۵ ساله و كاملا آزاد و رها با يك نثر پيچدار غير سرراستِ غيرخطي است كه فكر ميكنم دايما مادرش را قضاوت و درباره او صحبت ميكند و من صحبتهاي مختلفي كه اين دختر درباره مادرش داشت را بررسي كردم تا ببينم اين مادر درنهايت چه مشكلي دارد. در فصل اول متوجه ميشويم كه اين مادر اختلال شخصيت مرزي دارد. اين بيماران چند علايم دارند كه يكياش اين است كه خشم و عصبانيتشان را به شكل اغراقشدهاي نشان ميدهند و قادر به كنترل خشمشان نيستند. شخصيت دختر در كتاب ميگويد به خاطر اشتباهات خيلي كوچكم مادرم تنبيههاي خيلي بزرگي برايم درنظر ميگرفت و من فكر ميكردم اين عادي است اما وقتي مدرسه رفتم ديدم اينطوري نيست؛ مادرها و پدرهاي ديگر بابت اشتباهات خيلي بزرگ اين كارها را ميكنند. بنابراين تصميم گرفتم بابت اشتباهات كوچكم كاري كنم كه اين تنبيهها ادامه پيدا كند تا عذاب وجداني را كه براي اشتباهات بزرگترم داشتم پنهان كنم. اشتباهاتي كه پنهاني و در خفا انجام ميدادم، فروكش كرد. مورد بعدي مساله وسواس مادر و حالت خودشيفتگياش است. اينكه ظاهر دختر و پدر را مسخره ميكند، محل زندگي را كه قبل از مرگ پدر داشته، مسخره ميكند و به آن كوچه بدبختيها ميگويد و براي رابطه صميمانهاش از اهالي خانه يعني دختر و همسر استفاده نميكند. تمايلش به سمت بيرون از خانه است و در عين حال دوستيهايش سريع تمام ميشوند. نهايت مدت زمان دوستياش با شخصي به اسم حاج خانم بوده كه سه ماه طول كشيده و خيلي كار بزرگي كرده است. خودشيفتگي شديد و عدم ارتباط پايا و ثابت اجتماعي از ويژگيهاي شخصيت مادر است و در نهايت باعث ميشود كه من اين والد را به عنوان اختلال شخصيت مرزي در نظر بگيرم. همچنين چيزي كه خيلي از خوانندهها به آن اشاره كردند داستان عقده الكترا بود. يعني دختر بچهاي كه عاشق پدر است و مادر را رقيب عشقي خودش ميداند. فرويد ميگويد دختربچهها الكترا و پسرها اديپ دارند. از طرف ديگر مرگ پدر را به گردن مادر مياندازد و او را متهم ميكند و ميگويد در مرگ پدر نقش داشته اما بعد از اينكه فصل يك با ريتم خوشخواني تمام ميشود ما وارد فصل دو ميشويم. تا آنجا من به عنوان خواننده اعتقاد داشتم كه مادر اختلالي دارد اما فصل دو شروع ميشود و ما ميبينيم كه اين مادر براي اينكه از دست دختر خلاص بشود و فقط خودش باشد، دخترش را شوهر ميدهد. بعد از آن ميبينيم كه اين دختر كه حالا مادري هم در كنارش نيست و خودش و همسرش ماني هستند، باز هم كماكان مشكلاتش ادامه دارد. خيالپردازيهاي خودش را دارد. آنقدر توهم و خيال دارد كه نمادهاي فيزيكال بارداري مثل تهوع و ويار را نشان ميدهد. از آنجا من احساس كردم اين مادر نيست كه اختلال دارد. دختر يك چيزيش هست. اختلال دختر بود كه اجازه ميداد حتي اگر از آن محيط خارج شده، شخصيتي كه به آن مسلط است جاي آن را بگيرد. ماني جاي مادر ميآيد و به او ميگويد اين كار را بكن و آن كار را نكن. نوشتنش و مدل كارهايش را مسخره ميكند. مثل يك خمير كه ميخواهد آن را به شكلي كه ميخواهد در بياورد. بعد ميرسيم به صحنهاي كه مادر فكر ميكند دخترش بيهوش است و در بيمارستان با دامادش صحبت ميكند اما روايت متفاوتي را تعريف ميكند. سالهايي كه اين دختر در خانهاش بوده دايم با مادرش رفتاري ميكرده كه مادر از او ميترسيده است. فكر ميكند اين دختر هميشه دوست داشته او را تحقير كند و اين بازي ميچرخد. اينكه دختر ميگفته من تو را زجر ميدهم. ميگذارم كه نجس بماني. چون ميدانسته مادر وسواس دارد، با كفش توي تختش ميرفته است. آنجاست كه كاملا دنياي ذهني خواننده بههم ميريزد و نميداند كه چه كسي راست ميگويد و ترديد باقي ميماند. نيمه اول با دختري متوهم سر و كار داريم كه دنياي واقعي و خيالش را در هم ريخته و همانطور كه خودش ميگويد شبها يك زندگي دارد و روزها يك زندگي. بعد ميرويم نيمه دوم و ميبينيم دختر مشكل دارد و بعد در آخر كتاب، مرگ مادر به گونهاي است كه دوباره برميگرديم به همان تصور اختلال شخصيت مرزي. يكي از ويژگيهايي كه اين شخصيتها دارند اين است كه دايم اطرافيانشان را تهديد ميكنند و تو را مقصر جلوه ميدهند و مادر در پايان همين كار را ميكند. دختر مشكل شناختي دارد. ميداند دارد چه كار ميكند و با آگاهي با مادرش مقابله ميكند و او را آزار ميدهد. اينطوري نيست كه برآمده از اختلال رواني و ناخودآگاه اين كار را كند. مثل اين است كه بيآنكه بداني هدف را نشانه بگيري و به سمتش شليك كني. اين دختر ميداند و اين كار را ميكند. رواننژند نيست. چنانكه با لذت از لكه گذاشتن روي كابينت و آشپزخانه صحبت ميكند. در كل كتاب بارها اين جمله تكرار شده كه ميتوانم خانه مامانم را به گوه بكشم. يعني لذت آزار دادن مادر در اين دختر ديده ميشود و چيزي كه من احساس ميكنم اين است كه اين قضيه شناختي است. اين درباره كاراكترش. درباره خود رمان هم ميشود صحبت كرد.
شما بيشتر با مادر همذاتپنداري كرديد يا با دختر؟
فلاح: من وقتي رمان را ميخواندم با دختر بيشتر همذاتپنداري ميكردم. البته همانطوركه گفتم نميدانستم كه يك جاهايي دختر مشكل دارد. جاهايي رفتار مادر به نظر دختر مسخره ميآيد. خيلي راحت ميگويد مادر من ماسك دارد و هرجا لازم باشد از يكيشان استفاده ميكند. حتي پشت تلفن و از اين كار جواب هم ميگيرد. من اينها را كه ميخواندم بيشتر با دختر ارتباط ميگرفتم نه حالا چون مامانها ماسك دارند. ولي زياد ميبينيم. انگار به دخترشان ياد ميدهند هرقدر بلد باشي از نقابهاي بيشتري استفاده كني، زن كاملتر و بهتري حتي در مقابل نزديكترين افراد خانوادهات هستي. مخصوصا نسلهاي قبلتر از ما آدمهايياند كه هر لحظه خودشان را عوض ميكنند و متناسب با لحظه در ميآيند ولي خب، خودشان نميدانند كه آن بچه ناظر و آگاه است و اين تناقضها و اين بالا و پايين شدن را ميبيند و چه آسيبي بهش زده ميشود. نظر خود شما چيست خانم احمدي؟
احمدي: من اينجور مواقع از گوش دادن لذت ميبرم. مدتها از نوشته شدن اين كتاب ميگذرد و ازش فاصله گرفتهام. خودم خيلي وقتها ميترسم بروم سمت يكي از كتابهايم و بازش كنم و بخوانم چون احساس تنفر ميكنم از قصهاي كه نوشتم. وقتي خانم فلاح دربارهاش حرف ميزد، احساس ميكردم درباره كتاب شخص ديگري صحبت ميكند. در اينجور موقعيتها شنونده بودن را ترجيح ميدهم. اما وقتي گفت نقاب ياد مسالهاي افتادم. در جلسه رونمايي كتاب «پري فراموشي» در سال ۱۳۸۷ آقاي مديا كاشيگر كه دوست ندارم بگويم مرحوم كاشيگر به همين نكته اشاره كردند كه يكي از مهمترين درونمايههاي كتاب بررسي نقاب است. در آن جلسه خيليها اذعان داشتند كه اين يكي از مضامين تكرارشونده در كارهاي من است. خودم هم قبول دارم. يكي از دغدغههاي اصلي من است. فكر ميكنم همه آدمها يك زندگي دروني دارند و يك زندگي بيروني. ميگويند بين اين قطبها تناقض وجود دارد ولي هرچه آدمها سنتيتر و بستهتر باشند اين دورويي و تفاوت چهره بيروني و درونيشان بيشتر و بدتر است. الان اين مساله در جامعه ما زياد شده كه ميتوان قصههاي زيادي دربارهاش نوشت. يكي از مسائل «پري فراموشي» به بهانه مادر و نگاههاي مادر، بررسي و كنكاش همين مساله است. دورو بودن ما آدمها و نه فقط مادر. خود اين آدم هم در بخش اول و دوم، دو تا آدم كاملا متفاوت است. در فصل اول درگير زندگي درونياش است و در فصل دوم تصميم ميگيرد به زندگي بيرونياش اهميت بدهد. سر كار ميرود، درباره كارفرما حرف ميزند، درباره جامعه حرف ميزند. در حالي كه در فصل اول در خانه است و انگار در فصل دوم در خانه را باز كرده و بيرون آمده. نكته جالب و خطرناك جامعه به نظر من اين است كه تا حدي ظاهر و درون يك آدم متفاوت است اما از يك حدي به بعد خطرناك ميشود. يعني بچههاي ما ممكن است از ما تعجب كنند. طرز پوشش ما، رفتار ما، حرف زدن ما در يك چارچوب است. ممكن است اين شكاف آنقدر زياد باشد كه باعث ناراحتي رواني براي بچهاي باشد كه دربارهاش نميداند. وقتي ما بزرگتر ميشويم، ميفهميم كه اگر فلان رفتار را بكنيم يا فلان حرف را بزنيم، خطرناك ميشود. بچهها در معرض آسيب هستند. به نظر من زندگي دروني و بيروني پدر و مادرها در نسلهاي قبل اينقدر متفاوت نبود. مذهبي بودنشان، پوشششان، نحوه خوراك و رفتارشان در درون خانواده و بيرون خانواده، غير از رعايت حريم نامحرم و محرم اينقدر متفاوت نبود ولي الان آدمها چند شخصيتياند؛ بچه ما تا وقتي كه خودش به جايي نرسيده كه مقاصد خودش را بفهمد، ممكن است در سالهاي اول كه به مدرسه ميرود دربارهاش حرف بزنند. در جامعهاي مثل جامعه ما اين نقابها و دوروييها يك چيز بسيار پذيرفته شده و بديهي و لازم است. گاهي وقتها آدم زير سوالش ميبرد. ممكن است به شكل نمادين به عنوان يك زن، يك مرد، يك شخصيت. اتفاقي است كه افتاده و مهم است. به قول خانم فلاح راوي در بخش اول به كارهايي كه ميكند آگاه است. فاصله بين آگاهي و عدم آگاهي خيلي زياد است. لااقل اين بوده كه ما بدانيم داريم چقدر رياكارانه زندگي كنيم. حتي اگر دست و بالت بسته باشد و نتواني برايش كاري كني. اينكه برايت بديهي شده باشد به نظر من وحشتناك و خطرناك است. به نظرم براي خيلي از افراد جامعه چه در ايران و چه در جهان پذيرفته شده و فكر ميكنم اين چيزها عادي است. در حالي كه اين همه ناراستي به نظر من عادي نيست.
فلاح: دوست دارم از خانم احمدي بپرسم كه اگر ناشر ازش ميپرسيد كه مايلي بعد از چند سال اين اثر را دوباره چاپ كنيم يا نه چه جوابي ميداد؟ من خودم وقتي برميگردم به كار اولم فكر ميكنم كه اگر بخواهد تجديد چاپ شود، يا من اين اجازه را از ناشر ميگيرم كه بخواهم بازنويسياش كنم يا كلا نميخواهم چاپ بشود. همان پرهيزي كه خانم احمدي فرمودند نسبت به كار اول آدم است كه خيلي به حديث نفس نزديك است. در كار اول برونريزي عجيبي اتفاق ميافتد. هنوز آن موقع نويسنده صداي خودش را كشف و پيدا نكرده و هر قدر هم سعي ميكند از شخصيتها فاصله بگيرد باز هم ناخودآگاه نميتواند. اينكه آدم خودش يك كتاب را بنويسد و بعد از چند سال برگردد كتابش را بخواند حس بدي دارد. انگار به عكسهاي توي آلبومت كه حالت خيلي بد بوده يا در بيمارستان بودي، برميگردي و اذيتت ميكند.
احمدي: خيلي وقت است كه من پاسخ اين سوال را پيدا كردم. به نظر من ما يك پرونده كاري داريم، ما چيزي نوشتيم و چاپ شده. ممكن است به صورت رسمي يادداشتها و نوشتههايي داشته باشيم كه ديگر نخواهيم منتشر شود اما چيزي كه تو به صورت رسمي ارايه دادي، دارد كارنامه كاري تو را ميسازد.
چه ازش شرمنده باشي، چه خجالت بكشي، چه حرفهاي باش و چه آماتور، آن تويي. در واقع مثل عكسهاي بچگيات كه ممكن است زشت باشي، موهايت را بد كوتاه كرده باشي يا لباس زشتي پوشيده باشي و حالا بزرگتر و پختهتر شدي، اما آن عكس معصومانهتر است و شايد الان در عكسهاي جديدت عمل كردي، خودت را خوشگلتر كردي، آرايش كردي ولي آن عكس بچگي است با آن چتريهاي زشت كج كه شايد چهره واقعي تو درش منعكس ميشود. به همين خاطر من دوست داشتم اين كتاب منتشر شود و يك جورهايي در جريان است و هنوز ارايه و پخش ميشود. مثل يك موجود زندهاي كه دوباره وجود دارد. حتي اگر دربارهاش بدگويي كنند مهم نيست. اين اصلا حرف اغراقآميزي نيست كه هر اثر نوشتاري و هر اثر هنري يك اثر زنده است. براي اينكه هر روز يكجور دربارهاش فكر ميكني و يكجور قضاوتش ميكني. هر آدم تازهاي شيوهاي جديد با كار تو ارتباط برقرار ميكند. خيلي تلاش كردم نثر من، نثر تر و تميزي باشد اما چقدر معذب است. انگار ميخواسته مودب باشد و خوب حرف بزند. من الان راحتتر مينويسم. خيلي سادهتر مينويسم كه پيچ و خم نداشته باشد كه اقتضاي آن دوره و آن قصه است و نثر امروز من هم اقتضاي اين دوره است. شايد در 70 سالگي اگر زنده باشم و چيزي بنويسم به امروز خودم نگاه كنم و خوشم نيايد و تعجب كنم كه آن موقع فكر ميكرد چقدر پخته است ولي نبود. اين يك كارنامه است. يعني آدم بايد به آن نگاه كند و بگويد اين دوره اين را نوشتم و 10 سال بعد شكل ديگري نوشتهام. كارهاي بسيار كمي است كه ترجيح بدهم تغيير كند. مثلا كسي پيشنهاد ميداد جنگل پنير كتاب خوبي است، دوباره با نگاه امروزت ويراستارياش كن و دوباره چاپش كن. موافق نيستم. فكر ميكنم آن آدمي كه 14، 15 سال پيش جنگل پنير را نوشته اينطوري نوشته و اگر امروز بخواهم درش دست ببرم، رمان ديگر و شكل ديگري مينويسمش. هرقدر در نوشتن حرفهايتر ميشوي، از شخصيت ذاتي و دروني خودت ميتواني آگاهانه فاصله بگيري يا نگيري و تكنيكالتر بنويسي، جامعه را نگاه كني، خودت را هم به عنوان فردي درون جامعه قلمداد كني. ولي هر قدر خامدستانهتر بنويسي براي خودت خيلي مهم است. آدم از خودشيفتگي دست برميدارد كه آگاهانهتر بنويسد براي همين به ذات ادبيات نزديكتر ميشود. اما همه اينها در خدمت همديگرند. پلههايي هستند كه تو بايد رويشان حركت كني، حالا بالا بري، مستقيم حركت كني و از يك مرحله به مرحله بعد برسي. خوب يا بدش را نميدانم اما من دوستش دارم.
فلاح: البته در مورد نثرتان كه گفتيد در اين كتاب معذب است، فكر ميكنم به شكل اتفاقي پيش آمده و درست است. خصوصا در فصل اول. انگار خود شخصيت دختر هم معذب است كه دارد اين حرفها را ميزند. خودش هم معذب است كه درسش را ول كرده. چيز ديگري هم هست كه چند وقت پيش ميخواندم كه سوگواري آدمها فقط به معني اين نيست كه صاحب عزايي باشند كه مثلا نزديكانشان مرده باشند. سوگواريهايي هست كه شكل ديگري دارد. آدمها شكل ديگري سوگواري ميكنند. با اينكه كسي را از دست ندادند، دارند سوگواري ميكنند. من سوگواري اين دختر را اين شكلي ميديدم. به جاي اينكه خيلي براي پدرش سوگواري كند، انتقام ميگيرد كه چرا مادر زنده است و پدر مرده. دختري كه آنقدر به پدرش نزديك است كه اولين نشانههاي بلوغش را ميرود با پدرش در ميان ميگذارد. در هر صورت به نظرم نثر با مضمون خيلي هماهنگ است. ميگويند فرم در خدمت محتوا. من در اين كتاب به اين اصل رسيدم. چيزي كه در اين داستان براي من مغفول مانده و جاي بيشتري داشت كه دربارهاش صحبت شود يا حداقل عينيتر ببينيمش، ماني است. چون دختر چرخش معناداري انجام ميدهد. از جهان بيروني شيفت ميكند به كسي كه وابسته به حيات بيروني، كار و اجتماعي بودن است. اين را دقيقا ماني شروع ميكند. ميگويد آقاي ناصري پروژهاي دارد كه تو را دعوت كرده، برو انجامش بده. دختر را به اين سمت هل ميدهد. ماني خيلي مغفول مانده. انگار كسي پسِ گردن ماني را گرفته و آورده انداخته در زندگي اين دختر. احساس ميكنم همانطور كه مادر در فصل اول پررنگ بود بايد ماني هم در فصل دوم پررنگ ميشد. بيشتر كمك ميكرد به اينكه وقتي من داستان را تمام ميكنم بفهمم كدامشان مشكل داشته ولي در كل كتاب خوبي بود. زماني كه كتاب منتشر شد من 25 ساله بودم و شايد خيلي براي خواندن اين كتاب جوان بودم. بهم نچسبيده بود. اما پريروز كه شروع كردم به خواندنش فكر كردم كه چرا من اين كتاب را از دست داده بودم.
احمدي|
فكر ميكنم وفادارترين اثري كه به خودم شباهت دارد «پري فراموشي» است. پر بيراه نميگويند كه رمان اول تخليه رواني نويسنده است و خيليها بعد از رمان اولشان ديگر نميتوانند بنويسند چون همه داشتههايشان را رو كردهاند. لااقل در حيطه زنان نويسنده من خيلي شاهدش هستم و ميبينم از خود و زندگي شخصيشان وام ميگيرند و اصلا اشكالي ندارد. ارزش ادبي يك اثر فراتر از اين است كه ما بخواهيم با اين موضوعات كه چقدر شخصي هست و چقدر شخصي نيست قضاوتش كنيم.
اينكه در 20، 30 سال اخير زنان از لاك خودشان بيرون آمدند و شروع به نوشتن كردند، به خاطر روحيه استقلالطلبانهاي بود كه در دورههاي اخير به وجود آمد. قبل از آن پروين اعتصامي و سيمين دانشور كه هنرمندان و نويسندگان بزرگياند، مينوشتند ولي سبك و سياق نوشتنشان همان سبك و سياق مردانه بود. يعني مثلا پروين اعتصامي شاعري است كه خيلي خوب شعر ميگويد و قواعد را رعايت ميكند يا سيمين دانشور در سووشون كه يكي از بهترين رمانهاي معاصر است، در همان سبك و سياق تثبيت شده كه خيلي خوب به آن آگاه است، مينويسد.
فلاح|
در مورد نثر كه گفته شد معذب است، انگار خود شخصيت دختر هم معذب است كه دارد اين حرفها را ميزند. خودش هم معذب است كه درسش را ول كرده. چيز ديگري هم هست كه چند وقت پيش ميخواندم كه سوگواري آدمها فقط به معني اين نيست كه صاحب عذايي باشند كه مثلا نزديكانشان مرده باشند. سوگواريهايي هست كه شكل ديگري دارد. آدمها شكل ديگري سوگواري ميكنند. با اينكه كسي را از دست ندادند، دارند سوگواري ميكنند. من سوگواري اين دختر را اين شكلي ميديدم. به جاي اينكه خيلي براي پدرش سوگواري كند، انتقام ميگيرد كه چرا مادر زنده است و پدر مرده.
چيزي كه در اين داستان براي من مغفول مانده و جاي بيشتري داشت كه دربارهاش صحبت شود يا حداقل عينيتر ببينيمش، ماني است. چون دختر چرخش معناداري انجام ميدهد. از جهان بيروني شيفت ميكند به كسي كه وابسته به حيات بيروني، كار و اجتماعي بودن است. ماني به او ميگويد آقاي ناصري پروژهاي دارد كه تو را دعوت كرده، برو انجامش بده. دختر را به اين سمت هل ميدهد. ماني خيلي مغفول مانده. انگار كسي پسِ گردن ماني را گرفته و آورده انداخته در زندگي اين دختر.