از نیمهی دوم قرن بیست که رمان نو، ضد رمان (اصطلاحی که سارتر بر مقدمهی تصویر یک ناشناس اثر ناتالی ساروت داد) تثبیت شد و نویسندگانی چون روبگریه، ساروت، دوراس، بکت، بوتور و... با دغدغههای خاص خود به خلق آثارشان پرداختند و به نظریه «چیزوارهگی» و «شیئمحوری» جورج لوکاچ و دوری از تعهد، تعهداتی که نویسندگان اگزیستانسیالیستی چون سارتر و کامو بدان پافشاری میکردند، اصرار ورزیده و به قول بارت به «گندزدایی» ادبیات خصوصاً داستان همت گمارده و به نوعی «ادبیات عینی» رسیده بودند و از نظرگاه روبگریه که اعتقاد داشت «دنیا نه بامعنی است، نه بیمعنی، فقط هست» و در عصر ایجازها و کوتهنویسیها و دورهی شروع پستمدرنیسم و رسیدن به مینیمالیسم در ادبیات، بهاعتقاد بسیاری رمان به مفهوم کلاسیک مرده بود.
با انتشار صد سال تنهایی مارکز، ناتالیا گینزبورگ نویسندهی ایتالیایی گفته بود: «... اگر حقیقت داشته باشد که میگویند رمان مرده است و یا در احتضار است، پس همگی از جای برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم» و یا گونتر گراس در طبل حلبی که زوال دورهی قهرمانان را اعلام کرده و خود را ملزم به نوشتن رمانی با قهرمانهایی که شاید دیگر وجود خارجی نداشته دانسته و بر حضور آنان پافشاری میکند. این بار در ابتدای قرن بیست و یکم رمانی با نام آدمکش کور پا به عرصهی وجود میگذارد، از نویسندهای کانادایی به نام مارگارت اتوود. رمانی با روایتی کلاسیک و ساختاری تا حدی مدرن و وامدار بسیاری از نویسندگان قبل از خود در نحوهی شرح و بسط موضوع و سیر روند تکوینی شخصیت، اوج و فرودها و گرهافکنی و گرهگشایی کلاسیکهای قرن بیستم تا شیئمحوری رماننوییها. رمان آدمکش کور با خبر مرگ لورا شروع شده و با اعتراف اصلی و حقیقی آیریس به پایان میرسد. داستان از دو روایت کاملاً مجزا تشکیل شده. روایت اول نوشتهها و خاطرهنگاریهای آیریس است که در سن هشتاد و چند سالگی مشغول شده تا بنویسد آن چیزی را که بر او و اطرافیانش گذشته، و روایت دوم داستان آدمکش کور است. آدمکش کور نیز در دو روایت مجزا جلو میرود. روایت اول داستان معاشقهها و پنهانکاریهای نهان دختری با مردی فراری است که در جاهای مختلف همدیگر را ملاقات میکنند. روایت دوم داستان اصلی آدمکش کور شامل داستانهایی است ساخته و پرداخته مرد برای زن. داستانهایی خیالی که در یک بعد فضای دیگر اتفاق میافتد. در حاشیهی این سه روایت تکههای جراید و اخبار روزنامهها نیز به مدد و یاری کلیت اثر میآید. روایتهایی درهمتنیده و جدای از هم در یک خط. این تنیدگی روایات اثری مستقل، تصویری یگانه و محکم از لحاظ ساختار و چارچوب را برای خواننده به نمایش میگذارد. آیریس پیر با تردیدی که نسبت به درستی کارش دارد و با یقین به نوشتن در تنهایی با حافظهای قوی و پخته به مرور زندگی خود و اطرافیانش در خلال نوشتههایی که همدم او هستند میپردازد. او که خود را جنسی معاملهشونده، در هر شرایط، جسمی داخل ویترین تصویر میکند که خود سودی از آن نمیبرد. او از همه چیز دور نگاه داشته میشود، حتی از دانستن خبر مرگ پدر و مریضی لورا خواهرش. او بازیچهی پدر، از روی ناچاری، و شوهر و خواهر شوهر خود است. اعتقاد دارد که تولد لورا همه چیز را عوض کرد. لورا، دختری عصیانگر و پرسنده، دختری که برای زندهشدن مادر خودکشی ناموفقی را در کودکی انجام میدهد. لورا خدا را مانند دوستی نزدیک همچون یکی از همسنوسالهایش میداند. او کسی است که از حوادث و در بطن حوادث متولد شده و شکل میگیرد. آیریس در طی این نوشتهها به همه چیز شک میکند. به روابط خانوادگی، پدر، مادر که در نوع خود قدیسهای است، مادری که قلباً همیشه معلم است. رفتار مادر در لورا و بعد ترها در سابرینا ادامه مییابد. البته سابرینا به لورا نزدیکتر است. همان فرارها، همان بیحسی به ظواهر زندگی و دلزدگی از تجملات و همان دغدغههای کمک به همنوع. رفتار و اخلاق مادربزرگ را میتوان در آیریس و ایمی دنبال کرد. آیریس میداند که نمیتوان به این آسانیها ضمیر ناخودآگاه برای خود خرید. پس به کج و کوج ذهن خود فشار آورده و به کاوش در آن میپردازد تا چیزی را از قلم نیاندازد. او با سؤال هایی که از خود میکند به داوری خود مینشیند. رمان به اعترافنامه و در پایان به وصیتنامهای مبدل میشود که آیریس در آن و با مدد از داستان آدمکش کور، ابهامات نوشتههای خود را بر طرف میکند. و جوابیهای را به سؤالی که سالهای سال در خلال یک متن بر جای مانده بود میدهد. قصد آیریس در هر دو روایت، نوشتن برای خلق اثری جاودانه نیست. او مینویسد برای آن که خوانندهای داشته باشد! او مینویسد تا خودش را از سنگینی آنچه بر دوش میکشد، وجدانش خلاص کند. اعترافنامهای که در روایت اول ریچارد را به قعر و سقوط کشانده و در روایت دوم خودش و روابط خانوادگیاش را بر هم میریزد. اما خواهناخواه در پایان به نوعی تخلیه و دگردیسی رسیده و بهنوعی در بطن اثرش زنده میماند. روایت اول را برای یادبود توماس مینویسد و نام لورا را هم با آن زنده نگاه میدارد و روایت دوم خودش، خود پالایششدهاش را از قعر بیرون کشیده و به سطح، آنجایی که شاید حقیقتی باشد میکشاند. او عمری را در کودکی و کودکانه نگریستن به قضایا و لب فرو بستن نسبت به هر چیز موافق و مخالف گذرانده و همچون «خرگوشی خنگ» است که هیچگاه تلاشی هم برای تغییر این روند انجام نداده و در طی این اعترافات به بلوغ و پختگی میرسد. لورا با بینش و عصیان خاص خود نیمهی دوم و مکمل آیریسی است که پر است از ایستایی و سکوت و فرمانبرداری مطلق. آیریس زندگی خود را در بطن گفتگوی ویل و بوید منعکس میکند. «بهشت است ولی نمیتوانیم از آن بیرون برویم و هر چیزی که نتوانی از آن بیرون روی جهنم است.» توماس در روایت اول گم میشود، اما در روایت آدمکش کور زنده میشود و داستان زندگیاش در خلال داستان دوم تعریف میشود. نویسندهی آدمکش کور، توماس، اعتقاد به گفتن واقعیت دارد؛ اما بر خلاف اعتقادش همه چیز در ایما و اشاراتی نمادین ادامه یافته و از برخورد مستقیم در روند داستان میپرهیزد. نام شخصیت آدمکش کور ایکس است. ایکس، چون مجهول است و میتواند به تمام پنهانیها سرک بکشد. نامی نمادین برای شخصیتی اسطورهای. اسطورهای که در آینده شکل میگیرد. دنیای تراژیکی که او در آن زندگی میکند دنیای زندگی توماس است. دنیایی که استعمار و استثمار به قلب انسانیت هجوم آورده است. در ظاهر نویسنده مینویسد تا منبع در آمدی داشته باشد، داستان هایی که مجبور است آنها را به سمت تخیل و روابط جنسی بکشاند تا فروش کند، اما در بطن اثرش دردها و بغضهایش نهفته است. توماس برای آیریس عشق است و برای لورا همیشه «او» است. اما بعد از مرگ توماس چیزی در وجود لورا قطع میشود که این انقطاع دست آخر به مرگ و خودکشی او میانجامد. آیریس در جاهایی از رمان مادام بواری و بعد از مرگ لورا هم به ماری آنتوانت فلوبر بدل میشود. خیانت و بعد تعهد، تعهد به خود و نه دیگری. ریچارد نیز مدام در حال خیانت و خیانتورزی و تجاوز به عنف هر حریمی حتی حریم لورا است. او عاشق لورا است و مرگ لورا و انتشار رمان آدمکش کور که نگارشش منسوب به او است مرگ ریچارد را هم رقم میزند. آدمکش کور در روایت داستان لورا، عشق مستتری است که از بیزبانی دختر و بیچشمی پسر فراتر رفته و او را بدل به عاشقی بینا میکند. عاشقی که خموپیچ راههای زیرزمینی را با توکل به همین بینایی و تجربهی کوری خود پشت سر گذاشته و دختر را از چنگ ایزدان پوشالی و دروغین رهانیده و او را تا مرتبهی واسطهی ایزدان در ذهن قومی دیگر در پس دریاها میرساند. عروج از هیچ به همه چیز با پایانی که در خلال جنگ بین دو قوم دو طرف دریا گم میشود. آدمکش کور استعارهای است از خود راوی قصه که با چشم بستن و گذشتن از مرز فکر، مرگ خواهر کوچک را به ارمغان آورده و در انتها با تمهید اینکه نویسندهی داستان لورا است، او را به مقامی جاودانی میرساند. تا فصل نهایی و پایانی، لورا نویسندهی داستان آدمکش کور است و بهیکباره همه چیز فرو میریزد. لورا فقط سایهاش، درست همچون حضور چشمگیر و نامأنوس دستش در عکس، به رمان حکمفرمایی میکند. راوی با طرح سؤالهایی که پیشترها ویلیام تکری در بازار خودفروشی از خواننده پرسیده و رومن رولان از شخصیت داستانیاش، ژان کریستف و ناتالی ساروت در کودکی از خود میپرسد، به داوری خود مینشیند. سؤالهایی پیدرپی در جریان مرور خاطرات و نوشتهها. سؤالهایی که هرکدام گرهی را باز و گرهی دیگر را ایجاد میکنند. گرهی که عمل شخصیتیاش مهم و قابلتوجه است. اخبار روزنامه جزو لاینفک این اثر چنان به استادی و مهارت در دل اثر گنجانیده شده که نه وصلهای جدا، بلکه جزو بدنهی رمان درآمده است. اخباری تلگرافی که در فصلهای بعدی یا قبلی تکمیل و مشخص میشود. اخباری مهم و گاه بیاهمیت که در کل اثر دارای ارزش و اعتبار است. مارگارت اتوود در این رمان با استفاده از این اخبار و تعریف خبرها به هجو قدرت پرداخته و روزنامهها را ابزار قدرتمندان برای قلب واقعیت میداند. اخباری ضدونقیض که از فیلتر نگاه قدرتمندان تیتر میشود. طنزی ضعیف و مبهم در لایههای زیرین متن وجود دارد که در سرتاسر اثر محسوس است. طنزی که به «شوخیهای انگلوساکسونی» معروف است. در عین خندهدار بودن وحشتناک، سیاه و تلخ است. هم میخنداند و هم به تفکر وامیدارد. آیریس قهرمان نیست. ضدقهرمانی است که در تلاش برای رسیدن به معیارها و اندازههای قهرمانها است. کوششی که اگر چه قهرمانش نمیکند، اما خودش را خود میکند و از قعر بیرون میکشد. البته با نگاهی دیگر میتوان او را قهرمان عصر مدرن دانست. قهرمانی که از پس زوال گذشته میآید. قهرمانی با خصوصیات ضدقهرمان. جنگ جهانی اول، بیاعتقادی به واجبالوجود، تأثیرات جنگ بر ادبیات، اخلاق و...، افول اقتصادی دههی سی و چهل، کمونیزم و پیامدهای آن، جنگهای داخلی اسپانیا، ژنرال فرانکو و جنگ جهانی دوم، مدرنیته و... اینها چیزهایی است که در رمان آدمکش کور بهعنوان تاریخی زندهی موجود و حاضر است. مسائل سیاسی و اجتماعی که دخیل و جلوبرندهی داستان است و شخصیتها در موقعیتهای موجود در آن تعریفشده و شکل میگیرند. آندره مالرو گفته بود: «وجه امتیاز ما بر گذشتگان در حضور تاریخ است. برای آنها هیچ چیز تغییر نکرده بود، ولی ما در بطن تاریخ به دنیا آمدهایم و تاریخ همچون تانکی از روی ما گذشت» و رمان آدمکش کور خود تاریخ است. تاریخ آدمهایی از جنس آیریس و شکل لورا. گرچه رد تاریخ در مرحلهی پایانی نمایانتر و مشخصتر است، اما نمیتوان حضورش را نادیده گرفت و تأثیر ژرفش را در دل اثر از یاد برد. تاریخی که تمام سبکها و خلقتها و بدعتها و پدیدهها و عصیانهای انسانی را در دل خود جا داده است. تاریخ در این رمان نه مخلوق که خود خالق روند داستانی است. پیچشها و افتوخیزهایی که در دل این تاریخ شوم که نه، شومکننده و ازبینبرنده، شکل میگیرد و به سرانجامی که شروعی است برای دیگری بدل میشود.
مارگارت اتوود برندهی جایزهی بوکر در انگلیس، جیلر در کانادا، و پرمیو موندلو در ایتالیا و دارندهی مدال افتخار باشگاه هنرهای ملی از آمریکا و دارندهی درجهی افتخاری شوالیه در رشتهی هنر و ادبیات فرانسه، همسر گریم گیبسون رماننویس معروف کانادایی، ساکن تورنتو در اثری روان و حجیم دغدغه و میل نوشتن خود را در فکر و ایدهی آیریس تجلی داده و همسو و همگام با او مینویسد. آیریس آدمکش کور را نوشت، اتوود او را مینویسد، آیریس خودش را نوشته، اتوود آدمکش کور را. نوشتن و شرایط آیریس در این جملهی بودلر کاملاً تعریف میشود: «در بعضی از شرایط زندگی دو بار زیستهام. یکبار وقتی که آنها را زیستهام و بار دوم زمانی که آنها را نوشتهام. یقیناً زمانی که آنها را نوشتهام، عمیقاً زیستهام...» و آیریس عمیقاً با دنیایی پختگی مینویسد زوال را. زوال نسلهایی از گذشته تا به امروز را. زوال و صد سال دروغ را!