شبی تابستانی. شبی از شبهای شفاف تابستانی. ستارهها انگار از آسمان به زمین آمدهاند؛ طوری که انگار اگر دستت را دراز کنی میتوانی بگیریشان. با برادرم کنعان روی پشتبام دراز کشیدهایم. همان موقع یک شهاب از آسمان میگذرد. پشتِ سرش خطی نورانی به جا میگذارد و بعد محو میشود. کنعان هیجانزده میپرسد: «داداش، دیدی؟ یک ستاره افتاد. افتاد و غیب شد. ستارهها وقتی میافتند، کجا میروند.