یکی از آرزوهای بچهها این است که وقتی دست به وسایلشان میزنند، تبدیل شود به چیزی که آرزو دارند؛ مثل هفت برادرخواهر فناناپذیر که وقتی تصمیم میگیرند از مسیر دریا به خانه بروند، دست به هرچی میزنند تبدیل میشود به وسیلههای که بتوانند با آن روی دریا راه بروند. یکی کدویش را تبدیل به قایق میکند و دیگری سوار شمشیرش میشود تا با آن از روی آب رد شود. یکی دیگر از رویاهای بچهها یا حتی بزرگترها این است که هیچ وقت نمیریم؛ مثلا تبدیل شویم به خدای پریان و تا ابد بتوانیم زندگی کنیم؛ مثل قصۀ زن زیبایی که به ماه پرواز میکند. چه خوب میشد آدمخوبها به هر آرزویی که داشتند میرسیدند. مثلاً چه میشد اگر کسی آن بالا بالاها نشسته بود و هرچه دلمان میخواست بهمان هدیه میداد؟ مثل قصۀ اسب سفیدی که به ساز تبدیل میشود. افسانهها پُر اَند از این قصهها؛ از آدمهایی که مثل ابرمردِ مجموعۀ ما آنقدر قدرت دارند که بتوانند آسمان را بالای سرشان نگه دارند؛ از دخترانی که تبدیل میشوند به پرنده که بتوانند با پرندههای دیگر گروه درست کنند و از دریا انتقام بگیرند تا دیگر کسی را غرق نکند؛ از زنهایی که با مهربانی هرچه بلدَند به دیگران یاد میدهند و ...
مجموعۀ افسانههای مشهور چین را هم بچهها دوست دارند. هم بزرگترها.
/Content/Images/uploaded/parizadeh.pdf