.....................
مجله جهان کتاب
مهرو آبان 1401
......................
یک جنازه را گذاشته وسط و دورتادور آن روایتهای مختلفی را مثل بشقاب چیده است. یقۀ هر کسی را که توانسته گرفته و آورده جا داده در روایت و راویان، تا هر طور شده یکی دو جمله در مورد جنازه از دهانشان بیرون بکشد. از کسانی که یکی دو روز او را دیدهاند یا یکی دو برخورد گذرا با او داشتهاند تا کسانی که با واسطۀ یکی دیگر ارتباطی با جنازه داشتهاند. اسم جنازه پدرام است. هر اسمی هم که دلت بخواهد در کولۀ راویان داستان پیدا میشود: نگار، اسد، هوشنگ، یعقوب، سالار، فریده، نرگس، خانم صالحی، هادی، آرش و... آنقدر که حساب کار و شمارش آنها از دستمان درمیرود. البته این همه راوی را آورده تا از پدرام بگویند یا نگویند اما مثل کثیری از نویسندگان دیگر، هیچ تعهدی در قبال آنها ندارد. اصلاً و ابداً خود را ملزم و مقید نکرده که جنس نگاه و زبان و لحن روایتها کمی هم با راویانش جور باشد و از هم متفاوت باشند. دستکم اندکی.
نویسنده در میان راویانش شلنگتخته انداخته و از اول تا آخر را یک جور و یکنواخت و یکشکل روایت کرده. انگار راوی همۀ این بخشها یک نفر است. به غیر از این برخی از راویان اصلاً ربطی به پدرام ندارند. حتی یک بار هم او را ندیدهاند. مثل آرش پسر هما خانم و آقا اسد. هما خانم و آقا اسد از همسایگان خانوادۀ پدرام هستند ولی آرش خودش هیچ ربطی به پدرام ندارد. فصل روایتی او هم از اول تا آخرش ربطی به موضوع ندارد. جز اینکه مادرش زنگ میزند و در دو سه سطر آخر تلفنی خبر مرگ پدرام را میدهد. بقیۀ این فصل رابطۀ او با یک زن است و... یا فصلی که اختصاص دارد به رانندۀ آمبولانس مرگ (یعقوب). او فقط آمده تا جنازه را ببرد. یک پسر جوان تازه همکارش شده. در کوچه منتظر جنازه هستند و یعقوب یکنفس برای پسر حرف میزند. راجع به سبک کار جنازهکشی و چند سطری هم از آن چیزهایی میگوید که در مورد پدرام شنیده. یا روایت شخصی به نام هادی که با حامد مغازهای دارند برای تکثیر آگهی و کپی و پرینت. فقط یک لحظه به اندازۀ دو سه سطر، خواهر پدرام میآید و آگهی فوت را که قبلاً داده حالا بیست تا از آن میخواهد و کل روایت مربوط به خودشان است و موضوعاتی کاملاً پرت.
بعضی بخشها مثل روایت نگار است. او دوستی کوتاهمدتی با پدرام داشته. کوتاه و بهتازگی. نگار در یک کافیشاپ کار میکند. یکی دو بار پدرام برای کمک به او و به جای او آمده به کافیشاپ؛ و اشارههایی کوتاه دارد به خصوصیات پدرام. آن هم گذرا و سطحی. تقریباً نویسنده نزدیک به سی راوی را از گوشه و کنار جمع کرده و آورده گذاشته در مرگ یاری. لابد فکر کرده اگر دست به تولید انبوه راوی بزند فک خواننده و منتقد را درجا پایین میآورد و دیگر کسی نمیتواند بگوید بالای چشم این رمان ابروست.
نویسنده باید خیلی قَدرقدرت باشد که بیست تا سی راوی را سر انگشت رمانش بچرخاند. من فقط یک بار چنین رمانی خواندم. آن هم از شهلا پروینروح به نام طلسم. هنوز هم آن رمان یگانه است در ساختار و فرم و تکثر راویان و ماجراهایی که آن راویت کرده بود. من پیشنهاد میکنم به خوانندگان و نویسندگان، با اینکه مقایسۀ این دو رمان قیاس معالفارق است، هر دو رمان را بخوانند. هم طلسم را و هم مرگ یاری را. بهخصوص مهم است که خود نویسنده آن را بخواند. تا متوجه بشود که تکثر راویان فینفسه، یک پز داستانی نیست. باید بتوان صدا، زبان و لحن و ذهن هر راوی را با روایتش ساخت؛ و از این هم مهمتر چرایی این تکثر است. برای غنیسازی ماجرا و نشان دادن لایههای متفاوت آن. چون همه در حال روایت یک ماجرا هستند، اما هر کدام از نگاه خودشان. از این عناصر مهم داستانی نمیشود فقط برای دکوراسیون و تزیین استفاده کرد. نتیجهاش میتواند فاجعهبار باشد، به همان اندازه که میتواند شگفتانگیز باشد؛ و رمانی مثل طلسم را به موقعیتی یگانه و درخشان برساند؛ و در جایی مثل مرگ یاری کاملاً معکوس عمل کند.
عطای ساختن صداهای متفاوت و چندصدایی را به لقایش میبخشیم. میگوییم نویسنده نه دانش این شگرد و شیوه را داشته نه تواناییاش را؛ اما لابد توانسته از وجوه مختلف این جنازه را بررسی، تجزیه و تحلیل و کندوکاو کند. یا کالبدشکافی کند. اگر با این توقع وارد مرگ یاری شوید، سرتان محکم به سنگ خواهد خورد. چون فکر نمیکنم نویسنده چنین قصدی داشته. چون تمام روایتها را که کنار هم میچینیم میرسیم به اینکه پدرام یا جنازه، شخصیتی است شبیه مسیح. کسی که تحمّل ذرهای بدی، ظلم، فساد، دروغ، دزدی، تظاهر و... را نداشته. یک موجود کاملاً معصوم و مسیحوار. شاید فراتر از مسیح. مثلاً یکی از روایان زنی است که پدرام به پسرش درس موسیقی میدهد. زن عاشق پدرام شده و میخواهد از شوهرش طلاق بگیرد تا با پدرام باشد. به زبان نیاورده اما با تمام رفتارهایش نشان داده و عشقش را فروکرده توی چشموچار پدرام. پدرام هم خیلی زود کلاسش را با پسر تعطیل میکند و دیگر به آن خانه نمیرود.
در روایتی دیگر از هوشنگ که فراموشی دارد، پدرام شاهد دزدی پرستار از فریزر مرد است. دزدیدن مرغ. آسیه گریه میکند و از نیازمندی و فقر خود میگوید. پدرام بلافاصله برایش ماهانه پول واریز میکند تا دیگر دست به این کار نزند. به جای نگار هم که پریود شده میرود به کافیشاپ تا کار کند. نگار میگوید: «فکر نمیکنم، کلاً یه جا بند نمیشه. بیشتر فازش دهقان فداکار طوره.» این تنها جملهای است که نگار با آن پدرام را توصیف میکند؛ و تمام این بیستوچند راوی هم به انواع مختلف همین تصویر مسیحایی را بازتولید میکنند. اینجا هم روایت شیرین را داریم. دختر همان هوشنگ. از همه بیشتر پدرام را میشناسد و با او ارتباط داشته: «راز پدرام چه بوده... پدرام هیچ دلیلی نداشت برای مردن. مردهشور این رازها را ببرند که میتوانند این قدر راحت آدمها را به کشتن بدهند.» تمام این راویان متعدد را هم که میخوانی نه رازی برملا میشود و نه میفهمیمکه بالاخره چرا پدرام خودکشی کرده. تصویر دیگری که از او ساخته شده، کسی است که تحمل کشتن یک موش را هم که به کافیشاپ آمده، ندارد و میخواهد از هر راهی شده موش را نجات بدهد.
اگر نویسنده جنازه را از آن وسط برمیداشت و این داستانها با حذف پدرام، هر کدام یک داستان مستقل میشدند، امکان داشت داستانهای قابل قبولی داشته باشیم. چون هر کدام رازی را از دیگر شخصیتها برملا میکنند و موقعیتی را نشان میدهند؛ اما حضور این جنازه که مسیحوار در مرکز داستان دراز کشیده، کار را خراب کرده. آن هم از اول تا آخر رمان.