گروه انتشاراتی ققنوس | هزار و یک داستان
 

هزار و یک داستان

.....................

مجله جهان کتاب

مهر و آبان 1401

.....................

همه جاسوسند. هر کس برای دیگری جاسوسی می‌کند. در یک مکان کوچک. همۀ این افراد را مردی نامرئی به نام «آقا» استخدام کرده. هم مضمون و هم زاویۀ نگاه کاملاً تازه است و هم فرم و ساختار روایت. «آقا» دو جوان سی‌ساله، بیکار و طردشده از همه‌جا را با پولی کلان استخدام کرده. از آن‌ها خواسته تا ساکن یکی از واحدهای مجتمعی باشند و هر روز از صبح تا شب خانۀ ویلایی قدیمی را زیر نظر بگیرند. با دقت؛ و همه چیز را از سیر تا پیاز به‌صورت گزارش روزانه بنویسند. هیچ لحظه و اتفاقی را هم از دست ندهند. هر هفته هم یک نفر می‌آید و گزارش‌های مکتوب را می‌برد برای آقا. حقوقشان واریز می‌شود به حساب‌شان.

گزارش‌نویسان یا جاسوسان اشکان و سورنا هستند. با هم رفیقند؛ و در یک شهرستان کوچک زندگی می‌کنند. تنها چیزی که آن‌ها را به هم پیوند داده و دوست شده‌اند، بیزاری‌شان از تیم رئال مادرید است. اشکان این کار را پیدا کرده. اوایل کار سورنا مشکوک است و کمی هم مخالف؛ که یواش‌یواش، به خاطر پول و حمایت مادّی از خانواده‌اش، نرم می‌شود. اشکان از ۹ صبح تا ۹ شب خانه را زیر نظر می‌گیرد و می‌نویسد. سورنا از ۹ شب تا ۹ صبح. اشکان ساده است و با مرام و الکی‌خوش. نه اهل درس و مدرسه و دانشگاه و نه کتاب و ادبیات. سورنا به خاطر ارتباط‌های خاصی که در کودکی و نوجوانی با زن همسایه (هما خانم) داشته، کتاب خواندن و داستان را خیلی دوست دارد. به هما خانوم،‌ که خیلی دوستش داشته، قول داده که درس بخواند و دانشگاه برود و نویسنده شود.

با اینکه فرم روایت گزارشی است و موقعیت آن ثابت، اما نویسنده خیلی خوب توانسته جذابیت و خوش‌خوانی داستان را از اول تا آخر حفظ کند. جاهایی از داستان بنا بر موقعیتی که پیش می‌آید و خانۀ ویلایی مورد نظر خالی از حضور ساکنانش می‌شود روایت انعکاس همین وضعیت است. این دو یک‌سره از صبح تا شب و از شب تا صبح باید از این خالی‌بودگی، سکون، مردگی و رکود گزارش بدهند.

وضعیت کلافه‌کننده است هم برای اشکان و سورنا، هم برای خواننده. فضا سنگین و خفقان‌آور می‌شود. آدم می‌خواهد هر چه زودتر از زیر بار این سنگینی خودش را خلاص کند. اشکان زیر بار این رکود و خالی‌بودگی، دچار جنون می‌شود و تعادل خود را از دست می‌دهد. نویسنده تمام این لحظه‌ها را خیلی دقیق با تمام جزئیات نشان داده. یکی از دلایل موفقیت نویسنده، تفاوتی است که در لحن و زبان اشکان و سورنا دیده می‌شود. هر دو راویِ ناظر هستند. باید خانه و زنی را که در خانه ساکن شده، زیر نظر بگیرند و موبه‌مو بنویسند. نظارت آن‌ها محدود و مقید شده به آپارتمان‌شان و خانۀ ویلایی. حق ندارند بیرون بروند. حتی برای تعقیب زن در بیرون از خانه. به‌مرور و خیلی زیرکانه و نامحسوس، «آقا» اشکان و سورنا را سوق می‌دهد به این سمت که هر کدام جاسوس دیگری باشند. سورنا تشویق می‌شود تا گزارش کارها و حال و احوال دقیق اشکان را بنویسد؛ و به اشکان هم مأموریت مخفیانه داده می‌شود که دفتر یادداشت خصوصی سورنا را پیدا بکند و بخواند و گزارش آن را برای آقا بنویسد.

سبک هر گزارش، و ساخت درونی و بیرونی آن، تبدیل شده به شخصیت‌پردازی هر کدام از راویانش. در گزارش‌های کوتاه و بلند و گذرای اشکان وجوه مختلف شخصیت او را می‌بینیم. لحن و زبانی ساده و گذرا دارد. راحت از آنچه می‌بیند می‌نویسد. رک و راست است؛ و با همان زبان خودش از «آقا» انتقاد می‌کند. هشدار می‌دهد. پیشنهادهای تازه‌ای جلوی او می‌گذارد. نظرها و داوری‌های خودش را هم با متن گزارش می‌آمیزد و درگیر می‌کند. گزارش‌های سورنا پرملات است و جزئی‌نگر. مفصل و تفسیری. در دیدن لحظه‌ها و ثبت آن دقیق است. برعکس اشکان کلی‌گویی نمی‌کند. سعی می‌کند پای داوری‌هایش را از متن گزارش بیرون بکشد. روایت اشکان در عین سادگی، خیلی صمیمی است. هر آنچه را می‌بیند و حس می‌کند، درست یا غلط، به زبان می‌آورد. در متن گزارش این دو جاسوس، حضور فرد سوم، همان آقا، آقای آبادی، خیلی ملموس و عینی است. در هر دو نوشتار، مخاطب اوست. شخصیت پنهان و مرموز او لابه‌لای روایت اشکان و سورنا، دیده و پرداخته می‌شود.

یکی از ویژگی‌های «آقا» کنترل نامحسوس افراد است. این دو جوان، یک زن را زیر نظر دارند. تا آخر هم مشخص نمی‌شود چرا آقا (آبادی) از آن‌ها خواسته تا زن را زیر نظر بگیرند در تمام لحظات آن خانه. چرایی این نظارت برای اشکان و سورنا تا آخر پنهان و نامعلوم می‌ماند؛ و بعد گسترش نامحسوس این جاسوسی به اشکان و سورنا. هر چه بیش‌تر زاغ سیاه هم را چوب بزنند و از آن بنویسند، پول بیش‌تری به حسابشان واریز می‌شود. شرط تداوم و تمدید هفته‌ای قراردادشان ماندن در آپارتمان است و بیرون نرفتن و قطع رابطه با دیگران. درعین‌حال، از هر کدام خواسته تا زندگی و حال و احوال خود را هم از سیر تا پیاز بنویسند. به‌خصوص از سورنا. او هم تمام جزئیات مسائل خانوادگی‌اش را می‌نویسد. از عشقش به هما خانم و دختری دیگر (ژوان). رابطه‌های خاصی که با برادر تمام فلجش دارد؛ و مادری که مدام در حال درست کردن جوشانده‌های گیاهی است برای فروش. برادرش در کودکی به خاطر حادثه‌ای، دچار فلج کامل شده؛ و پدری که سورنا از او نفرت داشته و حالا مرده. برای جلب اعتماد سورنا، که از اول به این استخدام و پول کلانی که پرداخت می‌شود مشکوک است، آقا کلّی پول خرج می‌کند. مثل کمک‌های مالی فراوانش به خانوادۀ سورنا و خریدن ویلچر برای برادرش. این طوری سورنا را به خود وابسته می‌کند و کنترل همه‌جانبه بر او راحت‌تر می‌شود: «حق داشت. بی‌پولی امانش را بریده بود. تنها منبع درآمد ما همین داروهای گیاهی مادر بود که برای زندگی سه نفر اصلاً کافی نبود. آن هم سه‌نفری که یکی‌شان فلج مطلق است.»

هر چه از داستان می‌گذرد، فشارهای وارد بر این دو شخصیت زیادتر می‌شود. فشاری که عامدانه وارد می‌شود. یکی همان قطع ارتباط بیرونی این دو ناظر است و تنهایی مطلق آن‌ها. این فشار به اوج می‌رسد وقتی آن خانۀ ویلایی خالی می‌شود و زن می‌رود. ولی باز «آقا» از آن‌ها می‌خواهد که همچنان صبح تا شب و شب تا صبح، به آن خالی راکد که در حال پوسیدگی است، چشم بدوزند و گزارش بدهند. آن بالکن می‌شود یک جور زندان انفرادی برای این دو. همین وضعیت بغرنج اشکان را به جنون می‌رساند و درنهایت به خودکشی. سورنا در این کنترل محض، هر روز به آقا، نوشتن و این ارتباط وابسته‌تر می‌شود. حتی زمانی که دیگر «آقا» نمی‌خواهد و کار تمام شده، باز او گزارش می‌نویسد و می‌برد تا تحویل بدهد. در نیمۀ پایانی آشکار می‌شود دختری که اشکان در این مدت با او رابطه داشته و عاشقش بوده، جاسوس دیگری بوده برای آقای آبادی. باید گزارش اشکان و خانه و سورنا را برای آقا می‌داده و در عوض پول می‌گرفته.

استحالۀ اشکان جنون و خودکشی است و استحالۀ سورنا عمیق‌تر، هولناک‌تر و ریشه‌دارتر. او حتی بعد از آشکار شدن همۀ این رازها و خودکشی اشکان، از تمام این‌ها برای آن مرد می‌نویسد و می‌برد می‌گذارد جلوی در خانۀ آقا: «فعلاً تا وقتی این کلاغ‌ها هستند من و اشکان و این ویلا با هم زندگی می‌کنیم. هما هم روزی به ترکیب تیم اضافه می‌شود... پاکت را از زیر در به داخل خانه‌تان هُل دادم. لابد عزیززاده به دستتان می‌رساند. منتظر خبری از شما هستم.»

سورنا می‌داند اشکان مرده، خودش او را در همان ویلا دفن کرده، می‌داند که کسی به نام آقای آبادی وجود ندارد. با نامۀ دختری که اشکان را دوست داشته، همه را فهمیده. با سرایدار مجتمع هم حرف زده و فهمیده که آقای آبادی وجود خارجی ندارد: «گفت واحد شما که برای آقای دکتر زرگران است.» سورنا همۀ این‌ها را می‌نویسد. حتی از پولی که برای سه روز واریز شده: «... برای سه روز پنج میلیون؟! انگار دنبال بهانه‌اید که به آدم‌ها پول بدهید؛ اما این آخرین گزارش را خودم تحویلتان می‌دهم...»

شکل و ساختار کار برای روایت چنین موقعیتی خیلی خوب و دقیق طراحی شده؛ اما درنهایت چرایی این همه کار و فلسفۀ این جاسوسی‌ها نامعلوم و در تعلیق می‌ماند. نمی‌دانیم زرگر که یک روان‌پزشک بوده چرا و برای چه اهدافی دست به این عملیات سرّی و نامحسوس زده. چرا آن زن باید زیر نظر گرفته می‌شد. فقط با این نظارت و کنترل و جاسوسی همه‌جانبه، و همه را جاسوس کردن، شاهد استحالۀ آدم‌ها هستیم. شاهد کالبدشکافی روح و روان آدم‌ها و به جنون رساندن‌شان با در اختیار گرفتن تمام زندگی فردی، خصوصی، اجتماعی، خانوادگی و اقتصادی آن‌ها. شاید هم شاهد فروپاشی یک جامعه هستیم از درون و بیرون. اشکان و سورنا می‌توانند ماکت کوچکی باشند از یک جامعه که با شدت تمام و از هر سو کنترل و مهار می‌شود.

به‌هرحال، نویسنده موقعیتی تازه‌ای را در برابر خواننده‌اش می‌شکافد و باز می‌کند؛ و داستانی پر کشش و خوش‌ساخت از کار درمی‌آورد. داستانی با ابعاد و لایه‌های مختلف و متفاوت.

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه