«بازی آخر بانو»، هم رمانی اجتماعی است و هم سیاسی. شاید چون هر جا حرفی از جامع انسانی زده میشود، بیدرنگ سر و کله سیاست هم پیدا میشود. این رمانِ بلقیس سلیمانی که سرگذشت زنی در حدود سه دهه از زندگیاش است، داستان تحول و شدن است. گلبانو تحت تاثیر اختر قرار میگیرد و پای در مسیری میگذارد که تا آخر داستان همچنان در آن قرار دارد. این تاثیر، از شخصیتی که جز گلبانو، همه منحرفش میدانند، آن قدر عمیق است که دختری روستایی را به استادیِ دانشگاه تهران میرساند. گلبانو با استعداد است، کتاب میخواند، حرفهای گنده گنده میزند، جرات میکند عاشق شود و… خلاصه در آن فضای بلبشو که بلقیس سلیمانی میسازد، برای خودش انگار عالمی دیگر دارد. او به طنز به زمانه مینگرد اما زمانه با او شوخی ندارد و مجبورش میکند به خواست مادرش بله بگوید و عروس رهامی شود، همان کسی که نقطه مقابل گلبانوست، ولی انگار گلبانو را دوست دارد و بعدها وقتی داستان از زبان او روایت میشود میبینیم، واقعا هم اینطور بوده. اما زمانه یا شاید سرنوشت محتوم یقه رهامی را هم میگیرد و او مجبور میشود از گلبانو جدا شود. به قول معروف، دست بالای دست بسیار است. شاید هم هیچ یک از این حرفها نباشد، و همه اینها فقط بازیِ زندگی باشد؛ یک بازی با قواعد خاص خودش، که تو مجبوری رعایتشان کنی و نقشی را که به عهدهات گذاشتهاند، انجام دهی؛ خوشت بیاید یا نیاید. و گلبانو انگار این را میداند و بازی میکند. اما این بازی گاهی خیلی جدی میشود و همبازیها بیرحمانه برای رسیدن به امتیاز، بازی میکنند… .
بلقیس سلیمانی در این رمان، سالهایی را روایت میکند که کمتر به آن پرداخته شده است. او وقایع سیاسی- اجتماعی اوایل انقلاب را که دورانی پر تنش بود، زمینه داستان خود ساخته و شخصیتها را در دل این فضای ناآرام میپروراند و لذا شخصیتهای رمان که محصول کارخانه زمانه خود هستند، نمیتوانند از اقتضاهای روزگارشان رها شوند. آنها ناچارند نگاه سیاسی داشته باشند و ناچارند به خاطر این نگاه، خود و خواست خود را نادیده بگیرند و به آنچه روزگارشان میطلبد تن بدهند. رهامی گلبانو را دوست دارد ولی باید ترکش کند، چون از قدرت بالاتر میترسد، چون جایگاهش را از دست میدهد و چون باید ملاحظات سیاسی را رعایت کند. زمانه، زمانهی تن دادن به خواسته دل نیست باید ببینی از تو چه میخواهند و همان را انجام دهی.
نویسنده به آن دوران با نگاهی انتقادی مینگرد، ولی هیچگاه عنان قلم را رها نمیکند و میکوشد از دایره انصاف خارج نشود. رهامی که گویی نماد نظام حاکم است، از دید گلبانو جامع همه رذایل است. ولی سلیمانی به همین مقدار بسنده نمیکند، او در چشم رهامی هم مینشیند و وقتی داستان از دید او روایت میشود، میبینیم که قضاوت گلبانو خالی از خطا نبوده.
بیطرفی نویسنده در رمان و چند صدا بودن آن، از مؤلفههای رمان پستمدرن است. در رمان پستمدرن نویسنده یک ناظر بیطرف است و تریبون روایت را بین همه شخصیتها تقسیم میکند. به اصطلاح چند صدایی در رمان حاکم است. به نظر میآید این ویژگی در «بازی آخر بانو» وجود دارد و از این نظر میتوان آن را یک رمان پستمدرن دانست.
نویسنده در این کتاب تلاش زیادی کرده که همه شخصیتها را به سرانجام برساند و به همین دلیل است که سعید را دوباره وارد داستان میکند. سعید در برههای از داستان نقش خود را در زندگی گلبانو ایفا کرد و بعد رفت، انگار که مرده باشد، اما نویسنده باز او را از قبر بیرون میکشد و برایش داستان میسازد، گویی سلیمانی مسیر زندگی را دایرهوار میداند، به طوری که در آن هر کسی باید به نقطه شروعش باز گردد. شاید هم بیان وقایع آن دوران برایش از داستان گویی مهمتر بوده و سعید با حضور دوباره خود میتوانسته راوی بخشی از این وقایع باشد.
فصلهای آخر رمان یکدستی فصلهای ابتدایی را ندارد، انگار رمان دو تکه است و به نظر میآید آن حوصلهای که نویسنده در فصلهای اول داشته، در انتها از دست داده است. روایت عجولانه به اضافه شخصیتهای جدید در داستان و حضور خود نویسنده، همه باعث شده که این رمان انسجام نیمه اول را در نیمه دوم از دست بدهد. نویسنده خواسته است در فصلهای آخر، نیروی تازهای وارد داستان کند ولی از این پتانسیل قوی بهره لازم را نبرده است. اگر کتاب با همان حوصله اول کار به پایان میرسید شاید با رمانی به مراتب قویتر روبه رو بودیم که هم جذابیتش، که حاصل روابط شخصیتها است تا آخر حفظ میشد و هم یکدستی کار رعایت میشد. هر چند حضور خود بلقیس سلیمانی در رمان کار جالبی است و به اثر عدم قطعیت میدهد و نوعی فاصلهگذاری ایجاد میکند، ولی احساس میشود سلیمانی خودش را به داستان تحمیل کرده و از وقتی سر و کله او پیدا میشود، همه چیز به هم میریزد؛ هم داستان و هم ذهن خواننده. علاوه بر اینها تکگوییهای فصلهای آخر دست نویسنده را رو میکند؛ اتفاقی که سلیمانی در طول رمان بسیار سعی کرده، روی ندهد.
اگر بخواهیم نگاهی هم به شخصیتهای این رمان داشته باشیم به طور خلاصه میتوان گفت: شخصیت گلبانو هر چند به خاطر ناآرامی و عصیانگریاش جذاب است ولی از کلیشههای رایج هم مصون نمانده، کلیشه یک شخصیت روشنفکر: داستان خواندن، فلسفه خواندن و استاد فلسفه شدن، از داستانها و رمانهای معروف حرف زدن و معترض بودن. چیزهایی که در گلبانو هم میبینیم. در شخصیت رهامی هم احساس میشود گاهی غلو شده، طوری که باور کردنش کمی سخت است. به سعید هم که اصلا نزدیک نمیشویم. اما یک شخصیت در این رمان معرکه در آمده؛ مادر گلبانو. شخصیتی که از کلیشه یک مادر بسیار فاصله دارد. روزگار احساسات مادرانهاش را کشته و بیشتر به فکر تجارت است تا سرنوشت دخترش. او همه چیز را با نگاه حسابگرانه میبیند و انگار گلبانو طعمهای است در دستش، نه دخترش.
نثر سلیمانی ساده و خوشخوان است و آنقدر زبانش جذاب است که خواننده احساس خستگی نمیکند. نویسنده دنبال بازیهای زبانی نیست، و بیشتر به بیان ساده روایت فکر میکند تا ساختار زبانی آن. روشی که اکثر نویسندههای ما مدتهاست آن را رها کردهاند، غافل از اینکه خواننده، قبل از هر چیز دنبال داستان میآید.