برای من که خود را بیش از ده سال از مطالعه محروم کرده بودم انتخاب کتابی که باید بخوانم یکی از سختترین انتخاب این روزهاست. در این یک سال و شش ماه بیشتر از صد جلد کتاب خواندم و در تاریخ نوشتن این نامه نزدیک سی کتاب در کتابخانه دارم که نخواندهام و یک لیست در حدود صد موردی هم از عناوین کتابهاست که باید بخوانم. صد البته به شرط حیات. اینها را گفتم که بگویم وارد کردن کتابی به ابتدای صف و گشودنش انتخاب سختی است و نیاز به کلنجار دارد و چون زمان را به قدر کفایت از کف دادم در هر صفحهای هم که باشم و ملتف شوم انتخابم، فارغ از هر معیار، اشتباه بوده است، بدون رودربایستی کتاب را میبندم و میروم سراغ کتابی دیگر.
لطفی که آفریننده «گیسیا» به من داشت، یعنی خواندن «یک داستان واقعی و شش داستان دیگر» و ارائه بازخورد برای من در این قحطی وقت جماعت اهل فرهنگ، غنیمتی بزرگ است که همیشه قدردان آن خواهم بود. برای جبران این لطف بر خودم واجب دانستم که گیسیا را بخوانم. حالا اگر بگویید که خواندن و نخواندن تو یکی به کجای عالم برمیخورد جوابی ندارم بدهم. خواندم و تمامش کردم. در کمتر از دور روز. دو روزی کاری که مشغله کار و نوشتن هم سرجایش بود. حالا دوست دارم به جبران لطف بازخوردهای نویسنده گیسیا، من هم نظراتم را در مورد این کتاب بنویسم. صد البته که سطح انتظار از مغز و پختگی نظرات من را نباید به اندازه پختگی نظرات خویش بدانند.
در طول کتاب همیشه یاد این جلمه احمد محمود میافتادم که میگفت (نقل به مضمون) میتوان ساده نوشت اما مبتذل نبود. من ابتذال را به سطحی بودن معنا کردم. گیسیا ساده، زیبا و روان نوشته شده است. من دلم میخواست سختتر نوشته شده بود. دل است دیگر کاریش هم نمیشود کرد. اما سادگیاش تو ذوق نمیزد که هیچ بلکه خواستنی بود. دلیلش هم اینکه مبتذل(سطحی) نبود.
صادق باشم. فصل اول کتاب سخت مرا با خود همراه کرد. شاید داشتم گرم میشدم که خودم را با سبک و سیاق نویسنده همراه کنم. اما در فصول بعد دلم میخواست با داستان پیش روم و از هر مجالی برای سوار شدن بر جزر و مد داستان استفاده کردم. اولین چیزی که شاید در داستان جلب توجه میکرد یا بهتر است بگویم برای من جلب توجه کرد، به عنوان شخصیت داستان به غیر از گیسوانش که بندش بود، به صورت مشخص به هیچ یک از اسباب صورتش پرداخته نشد یا بهتر بگویم تاکید نشد. این باعث شد که گیسیا شبیه همه زنها باشد. با همین استدلال شهداد و شاید دیگر شخصیتها. این باعث میشد که خواننده( اینجا یعنی من) با داستان غریبگی نکنم. فکر میکنم هیچ کسی هم غریبه نباشد با این داستان.
تغییر نظرگاه پیاپی داستان بر زیبایی و کشش داستان افزوده بود و من را نیازرد که هیچ کیفور هم کرد. حرکت رفت و برگشتی بین خواب و بیداری هم چنین شرایطی را داشت اما انتخاب این که نظرگاه داستان چه اول شخص و چه سوم شخص از دید گیسیا باشد، کمی دست و پای نویسنده را بسته بود. چرا؟ صرفا به یک دلیل شخصی. من دوست داشتم در مورد چمین بیشتر بدانم و نه تنها در قالب یک نامه. وارد داستان شوم. شناخت ما از این زن محدود شده بود به حدود و ظرفیت یک نامه. البته یک چیز دیگری هم به ذهن من رسید. شاید داستانی جدا باید برای این زن نوشت. این زن و شخصیت که مشتی است از خروار زن دیگر، ارزش این را دارد.
زنهای این داستان در طول داستان رها شدند. آزاد شدند. گیسیا به مرور زمان و با ارضاء آگاهی خواننده رها شد. بقیه زنها هم بدون نیاز به ذکر جزئیات رها شدند. ارکیده با تراشیدن موهایش، لاله با رهایی از لباس عزا، مادر گیسا با آرامشش و چمین با سوزاندن خویش(چقدر دلم میخواست چمین را بیشتر بخوانم). اما گیسیا. مرور و سیر منطقی برای رهاییش خوب پیش رفت. در انتهای داستان اتفاقی نیفتاد که خوانند حس گمشدگی منطق از این رهایی در خود حس کند اما چیزی که به نظرم اصلا نیاز به بیانش نبود ذکر جلماتی بود که صراحتا بریدن گیسوان گیسیا را به بریدن بندهایش ربط میداد. همان لبخند مقابل آینه همه چیز را میگفت. نمیگفت؟
تقابل پنهان گیسیا و ارکیده هم از نقاطی بود که خیلی خوب جا افتاده بود. من ارکیده را وجه دیگری از شخصیت گیسیا دیدم که به خواسته یا ناخواسته پنهان شده بود. البته که قرار نبود گیسیا شبیه ارکیده شود اما میخواست که خصوصیاتی از او را در خود بپروراند. برای همین بود که بیقیدی او را و رفتار شاید زنندهی او را تاب میآورد تا از او یاد بگیرد و یاد گرفت.
اشارهی گذرا در مورد فرهنگ کرد و کردستان میتوانست وجه غالبتری بگیرد. زیباییهای فرهنگ و آداب و رسوم ایرانیترین نژاد ایرانی جا برای بیان بیشتر و پرداختن داشت. البته که حکایت مباح را دارد. نبودش گناه نیست. موضوع خودکشی و خودسوزی زنان که یکی از نگرانیهای نوسینده است هم شاید باید شفافتر و تلختر پرداخته میشد. واقعیت این است که من دنبال داستانی هستم که در این مورد بنویسم. البته که داستانی کوتاه. پس از اینکه به این موضوع پرداخته نشد شاید به عنوان خواننده کمی دلخور شدم اما کمی هم خوشحالی در من جوشید.
این را هم تا یادم نرفته است بگویم. داستان درباره زن بود. صاحب نظرگاه داستان یک زن، نویسنده زن، اما زنانگی داستان تو ذوق نمیزد. در چند صفحه اول ترسیدم که داستان در این دام بیفتد که نیفتاد.
مقارن شدن انتهای داستان با اسفند هوشمندانه بود. جامع و کامل. بازی با ریشه و خاک در کاشته شدن گیسیا، آن چند سطر را درخشان کرد. ابهام اینکه گیسیا کجا خواهد رفت دلنشین و اوج تکامل رهایی گیسیا با پذیرش اینکه شاید باید از نیلو جدا شود هم به زیبایی نشان داده شده بود. از جایی که متوجه سیر تکامل رهایی این زن شدم، ترس داشتم که او از همه بندها رها شود غیر از بند عشقش به نیلو.
دلم میخواست دیالوگها بیشتر نشانی از کرد بودن گیسیا داشت. البته از دایه ممنونم که گاهی دلم را به دست میآورد اما انتظارم بیشتر بود. یک جای داستان به این عدم توجه اشارهای شد. آنجا که شاهو از گیسیا میپرسد که کتابی که به زبان کردی نوشته شده است را میتوانی بخوانی. این تردید را اگر نشانهای و دلیلی برای عدم توجه به زبان کرد در دیالوگهای جاری شده در آن خطه دانست، به نظرم من هم کم به آن پرداخته شد و هم اینکه تا آنجا که من میدانم با فرهنگ کرد غریبه است.
شاهو، شاهو، شاهو. در مورد او نمینویسم. همین.
خانم وزیری، در مورد گیسیا میتوانم زیاد بنویسم اما ترسم که نتوانم حق مطلب را اداء کنم اما همین قدر بگویم، از اینکه گیسیارا خارج از صف خواندم پشیمان نشدم.