........................
روزنامه اعتماد
چهارشنبه 14 آبان 1399
........................
كتاب نيهيليسم معنايي نوشته حسين شقاقي اخيرا از سوي انتشارات ققنوس منتشر شده است. نويسنده در اين اثر به بيان و شرح مواضع كواين در باب مساله فلسفي معنا ميپردازد. اين كتاب صرفا در محدوده آراء خود كواين باقي نميماند بلكه ديدگاههاي او را در بستر تاريخي مورد بررسي قرار ميدهد و از اين رو تفاوت ديدگاههاي كواين با فيلسوفاني چون دكارت، تجربه گرايان كلاسيك نظير لاك و هيوم، كانت، راسل، كارنپ و ... و اختلاف نظر فيلسوفان معاصري همچون رورتي و چامسكي را درباره مساله معنا مورد بررسي قرار ميدهد. در مصاحبهاي كه با نويسنده اين اثر انجام دادم سعي كردم اهميت ديدگاههاي كواين را در فلسفه معاصر و نيز نسبت آن را با پرسشهاي انضماميتر از نويسنده اين كتاب جويا شوم. حسين شقاقي فارغالتحصيل رشته فلسفه و پژوهشگر فلسفه تحليلي است و پيشتر دو ترجمه از وي در حوزه فلسفه تحليلي و معرفتشناسي منتشر شده بود.
فلسفه معاصر غرب به شكل كلي به فلسفه تحليلي و فلسفه قارهاي تقسيم ميشود. وجه مميزه فلسفه تحليلي را به اختصار چگونه ميتوان توصيف كرد؟
مهمترين دغدغه و ويژگي فلسفه تحليلي - كه آن را به عنوان يك جرياني فكري متمايز ميكند - توجهش به زبان است. از ابتدا جريان فلسفه تحليلي بر مسائل و ابهاماتي كه زبان براي ما ايجاد ميكند، متمركز بود؛ مخصوصا زبان عرفي و روزمره. جريانهايي پيدا شدند و ادعا كردند آنچه به شكل سنتي به عنوان مسائل فلسفه به ما به ارث رسيده و طي قرنها لاينحل باقي مانده است، در واقع مساله واقعي فلسفه نيست و همه اينها به پيچيدگيهاي زباني ما و اينكه ما زبان خودمان را از ابهام در نياوردهايم، برميگردد. به همين دليل در فلسفه تحليلي مسائل سنتي فلسفه مثل نفس، معرفت، جهان مادي و ارتباط ما با جهان به مسائل زباني (از جمله مساله معنا و مساله ارجاع) احاله شد و به اين شكل مسائلي كه از زمان افلاطون و حتي قبل از آن مساله فيلسوفان بوده است در فلسفه تحليلي با مسائل مربوط به زبان، به طور خاص مساله معنا ارتباط منطقي برقرار كرد. در واقع عنوان «تحليلي» هم از همينجا، يعني از تحليل زبان، ميآيد؛ يعني ما زبان را تحليل كنيم تا ببينيم اساسا مسالهمان به چه معناست و آيا اين مساله، مساله صحيحي است يا خير. آيا آنچه تا كنون مساله فلسفي محسوب ميكرديم چيزي است كه ما براي خودمان ايجاد كرديم و دچار ابهام و بدفهمي شديم؟ اين وجه مميزه فلسفه تحليلي است كه بعدها دو جريان اصلي در آن به وجود ميآيد. فلسفه زبان ايدهآل يا زبان كامل كه از فرگه و راسل آغاز ميشود و به سمت ويتگنشتاين اول در رساله منطقي- فلسفي (تراكتاتوس) و پوزيتيويسم منطقي ميرود و جريان دومي كه باز هم از بخشي از آثار فرگه آغاز ميشود و از مسير مور و ويتگنشتاين متأخر عبور ميكند. اين جريان دوم متمركز بر زبان روزمره است. فكر ميكنم اين دورنما كافي باشد براي اينكه ما بدانيم مساله اصلي فلسفه تحليلي چيست و اين تقسيمبندي بر چه اساسي ايجاد شده است.
اشاره كرديد كه يكي از دغدغههاي اصلي نحله تحليلي، مساله معنا است. موضوع كتاب نيهيليسم معنايي نيز معنا از نگاه كواين است. رويكرد كواين به معنا چه ويژگي خاص و چه اهميتي در ميان فيلسوفان تحليلي دارد؟
اگر بخواهيم يك نگاه بيطرفانه، يعني فراتر از فلسفه تحليلي و فلسفه قارهاي، به اين مساله داشته باشيم، مسلما كواين جزو چند متفكر نخست قرن بيستم از حيث اهميت است و اگر درون فلسفه تحليلي بخواهيم جايگاه او را مشخص كنيم، او يكي از دو متفكر مهم اين قرن، در كنار ويتگنشتاين، خصوصا ويتگنشتاين متأخر، است. زمينههاي بسيار زيادي درباره دليل اهميت او ميتوان مطرح كرد، ولي بهطور خاص كواين كسي است كه با طرح مباحثي مثل نيهيليسم معنايي و انتقاد به رويكرد پوزيتيويستها، با زبان و نوع استدلالهاي تفكر پوزيتيويستي، يك جريان جديدي را با نتايج بسيار متمايزي نسبت به رويكرد پوزيتيويسمي مطرح ميكند.
همان طور كه عرض كردم، فلسفه تحليلي درون خود تمايزاتي دارد كه آن را به دو دسته تقسيم ميكنند. جريان اول فلسفه زبان ايدهآل يا زبان كامل و جريان دوم كه جريان زبان روزمره است. جالب اين است كه كواين جزو جريان اول محسوب ميشود؛ اما بسياري از پيش فرضها و نتايج جريان اول را با نوع استدلالهاي خودِ جريان اول زير سوال ميبرد و به جريان دوم - به ويژه ويتگنشتاين متاخر- نزديك ميشود. كواين در ابتدا بسياري از فرضيات راسل و پوزيتيويستها را ميپذيرد؛ مثلا تحقيقپذيري را ابتدا مقبول فرض ميكند. اين اصل مهمترين اصلي است كه پوزيتيويستها بر آن تكيه دارند و براساس آن ادعا ميكنند كه معيار معناداري، تجربه است و ما از طريق تجربه است كه ميفهميم جملاتمان معنادار هست يا خير. اگر بتوانيم براي سخني كه ميگوييم امكانِ آزمون تجربي داشته باشيم، آن سخن معنادار خواهد بود و اگر نه، معنادار نيست. بر همين اساس است كه پوزيتيويسم منطقي گزارههاي اخلاقي و هرآنچه غير از علم تجربي است، بيمعنا ميدانند. كواين با همين نوع استدلالها و فرضيات پوزيتيويستي، بهطور خاص خودِ همين اصل تحقيقپذيري، نتايج اين اصل را زير سوال ميبرد؛ مثلا به اين نتيجه ميرسد كه اگر ما اصل تحقيقپذيري را بپذيريم خودِ گزارههاي علمي هم بهطور خاص بيمعنا خواهند شد. وي اين امر را در فلسفه خودش مستدل كرده است. به همين دليل، اين اصل جايگاه خاصي دارد. يعني كواين به اين شكل، درواقع به كثرت اعتبار ميدهد. كواين در جاهايي بحث زبانهاي كثير يا بازيهاي زباني ويتگنشتاين را هم تأييد ميكند و ميگويد در عين حال كه من بر زبان علم تمركز ميكنم ولي تنوع بازيهاي زباني را ميپذيرم. اين خودش نكته قابل تأملي است. در اين جريان از فلسفه تحليلي كه به شكل سنتي، رويكردي بسيار مطلقانگارانه داشته و جريانهاي غير مدرن و غير روشنگري و غيرعلمي را نميپذيرفته است، اكنون فيلسوف بزرگي مطرح شده كه به كثرت اعتبار ميدهد كه اين مجالي فراهم ميكند براي اعتبار دادن به فرهنگهاي مختلف و حتي گفتوگو و تعاملي بين فرهنگهاي مختلف.
كلمه نيهيليسم در عنوان كتاب بسيار ذهن را درگير ميكند آيا فكر ميكنيد اين مفهوم از نيهيليسم ميتواند معناي مشتركي با آنچه در عناصر فلسفه قارهاي در خود نيچه و يا ادبيات معاصر مطرح است، داشته باشد؟
نيهيليسم آن طور كه در فلسفه قارهاي و ادبيات مطرح شده است، در جامعه كتابخوان ما ملموستر است تا آن چيزي كه تحت عنوان نيهيليسم در فلسفه تحليلي مطرح ميشود. نيهيليسمي كه در اين كتاب مطرح است متعلق به جريان ديگري است، اما اينها كاملا هم با هم بيشباهت نيستند. در اين كتاب وقتي بحث از نيهيليسم ميشود حرف نهايي اين است كه معنا چيزي از پيش موجود نيست، يعني ما نه در جهان خارج و نه در جهان افلاطوني انتزاعي و نه در ذهن خودمان يك چيزي نداريم يا يك بسته آماده نداريم كه معنابخش جملات ما، كارهاي ما و رفتارهاي ما بشود؛ بلكه معنا در متن زندگي و در بافت زندگي است كه ساخته ميشود و اين ساخته شدنِ معنا، تابع اهداف ماست؛ يعني ما يكسري اهداف و غاياتي در زندگي داريم، آن غايات را دنبال ميكنيم و براساس آن به فعاليتهاي خودمان به مرور زمان معنا ميدهيم و اين معنا را به نسلهاي بعد هم منتقل ميكنيم و اين معنا به مرور جا ميافتد و البته متحول ميشود. در فلسفه كواين بحث از يادگيري زبان مادري، استدلالهاي مفصلي مطرح ميشود در باب اينكه اساسا كودك چطور وارد زبان ميشود و چطور زبان را فرا ميگيرد. اين يادگيري زبان در فرآيند و در بطن زندگي ساخته ميشود و خود كودك هم اتفاقا مشاركت ميكند و در اين امر سهيم ميشود؛ يعني چيزي نيست كه به عنوان بسته از پيش آمادهاي به ارث برسد. او با تعامل و مشاركت با والدينش ميتواند وارد قلمرو زبان بشود. بنابراين، معنا در متن زندگي توسط انسانها و براساس تعاملشان با هم است كه ساخته ميشود. انسان و جهان، جامعه انساني و طبيعت، تعامل پيدا ميكنند و اين معنا را ميسازند. از اين حيث نتايج زيادي به دست ميآيد: يكي اينكه فرهنگهاي مختلف به تبع شرايط جغرافيايي و تاريخي مختلفشان، انواع معنابخشيهاي متفاوتي را در سنت خودشان داشتهاند. بنابراين، اينكه بيرون بايستيم و بگوييم كه معنا آن چيزي است كه من ميگويم، مثل آن نگرش مثلا زبان ايدهآلي كه پوزيتيويستها داشتند، از نگاه كواين مردود ميداند. اين نوع نگاه در فلسفه كواين مجالي فراهم ميكند براي اينكه ما به ديگري اعتبار ببخشيم و اين ديدگاه قابليت اعتباربخشي به رواداري را دارد. تفاوت ما با ديگري (عضو يك فرهنگ بيگانه) اين است كه او تعامل متفاوتي با جهان داشته و از دل اين تعامل نظام معنابخش متفاوتي حاصل شده است. ضمن اينكه رويكرد كواين به تعاملهاي جديد هم ميدان ميدهد؛ يعني ما در مواجهه با بيگانگان، در مواجهه با نظامهاي فكري جديد، ميتوانيم تعامل و معناسازي كنيم. يعني بين مفاهيم خودمان اشتراكاتي را پيدا كنيم تا بتوانيم از دل اينها براي تعامل سازنده با يكديگر معناي جديدي ببخشيم. جهتدهي چنين امري باز هم پراگماتيستي و هدفمحور است، چرا كه از اين طريق ميتوانيم زندگي مسالمتآميزتري داشته باشيم.
برداشت بنده از صحبتهاي شما اين است كه با اين حساب باور به مطلق كنار گذاشته ميشود و امكان نزديكتركردن معناها به هم و ايجاد اشتراك ميان آنها فراهم ميگردد و اين امر به مفاهمه بهتر كمك ميكند. آيا چنين برداشتي مورد تأييد شما هست؟
بله، طبق اين رويكرد نگرش مطلق انگار به «معنا» كنار گذاشته ميشود. ما جملاتي را كه در زيست روزمره استفاده ميكنيم ميتوانيم به دو دسته تقسيم كنيم. فرض كنيد جملاتي كه بسيار نظري و علمي هستند. مثلا وقتي در مورد نظريههاي پيچيده علم فيزيك بحث ميكنيم، خيلي چيزهايي را كه دربارهشان صحبت ميكنيم، مستقيما مشاهده نكردهايم. آنها يكسري نظريه هستند. نظريههايي كه ميتوانند رقيب داشته باشند و رقيبهايشان به اندازه همان نظريهها قوي باشند. ولي يك دسته ديگر از جملاتي كه به كار ميبريم جملاتي هستند كه به نظر ميرسد روشنترند، چون خيلي براي ما ملموسند. مثلا اگر الان باران بيايد و من بگويم الان باران ميبارد. به نظر ميرسد كه اين جمله رقيبي براي خودش نداشته باشد؛ يعني شما هم اين را ميبينيد و ديگران هم ميبينند و ميپذيرند كه بله، باران ميبارد. اينها را اصطلاحا در فلسفه، جملههاي مشاهدهاي مينامند؛ يعني همه ميپذيرند و معنايشان مشخص است. كواين در استدلالهاي خودش تا جايي پيش ميرود كه ميگويد حتي چنين جملاتي هم معني مطلق ندارند و اين مساله را در استدلال يادگيري زبان كودك، كه فصلي از اين كتاب را به خودش اختصاص داده، نشان ميدهد. او نشان ميدهد كه چگونه كودك حتي در مورد جملههاي مشاهدهاي تصور ميكند معنا را اكتساب كرده است؛ اما اين معنا همواره از دست او فرار ميكند و كودك در كاربردهاي جديد يك كلمه يا جمله مثل «باران» يا «باران ميبارد» ميبيند كه معناي آن متفاوت است از آنچه پيشتر تصور ميكرده است و معناي جديد يا فربهتري درباره آن به دست ميآورد، چه برسد به نظريهپردازيهاي پيچيده.
مشابه همين بحثي كه اكنون درباره يادگيري زبان مادري مطرح كرديد، در فصلي ديگر از كتاب، درباره يادگيري زبان بيگانه مطرح شده است. آيا از نگاه كواين بين اين دو يادگيري موازنه وجود دارد؟
بله؛ كواين در استدلال موسوم به ترجمه ريشهاي يا عدم تعين ترجمه اين بحث را مطرح ميكند؛ يعني يك شرايط و سناريويي را به تصوير ميكشد كه فردي به عنوان يك بيگانه وارد قبيلهاي شده است و هيچ چيزي از زبان آنها نميداند. آنها هم هيچ چيزي از زبان او نميدانند و زبانهايشان هم به شكل ريشهاي قرابتي با هم نداشتهاند، فرض كنيد مثل زبان فارسي و عربي هم نبوده كه لغات مشترك يا خط مشتركي داشته باشد و زبان وي و آن قبيله كاملا از ابتدا با هم بيگانه بوده است، كواين ميپرسد در چنين شرايطي آن فرد چطور ميتواند با آنها ارتباط برقرار كند؟ كواين مثال را اينطور ادامه ميدهد كه مثلا آن قبيله به هم ميگويند «گاواگاي» و يك خرگوش را به هم نشان ميدهند. چطور بفهميم معني «گاواگاي» واقعا خرگوش است يا مقصودشان چيزي است كه ميشود خورد و شكار كرد؟ يا اينكه هر جنبندهاي را ممكن است گاواگاي بنامند؛ يا مثالها و معاني احتمالي ديگري از اين دست. اين فرد غريبه كه وارد اين قبيله شده در متن زندگي مدام تصور ميكند كه الان من معني اين كلمه را فهميدم، معني اين گاواگاي را فهميدم؛ ولي در تجربه بعدي متوجه ميشود كه معني آن گاواگاي چيزي نبود كه وي تصور ميكرده است. معنياش گويا فربهتر از اين است و كاربردهاي ديگري هم دارد. اين مثال درباره يك دسته مفهوم بسيار ساده (مثل خرگوش، شكار و...) است. حال شما مفاهيم پيچيدهتر را تصور كنيد، مفاهيمي مثل حق، تكليف، اخلاق، صلح و ... به نظر كواين اين فرد در مواجهه با يك زبان بيگانه، شبيه به كودكي است كه ميخواهد زبان مادري را در خانوادهاش ياد بگيرد. حتي در متن زبان مادري هم معاني از دست ما فرار ميكنند. معاني مدام در يك چارچوب زباني ساخته ميشوند و در واقع فربه ميشوند و اين امر تبعات زيادي دارد. اين نوع نگاه به زبان كاملا يك نقطه عطف نسبت به ديدگاه سنتي است.
سنت يا مكتب فلسفه تحليلي بر اساس تحليل منطقي و با استفاده از زبان منطق كلاسيك و رياضي شكل گرفته است و تاريخمندي و مطالعه تطور تاريخي مفاهيم معمولا در آن ديده نميشود. اما در كتاب نيهيليسم معنايي، شما فصلي را به مطالعه تطبيقي با فلسفه دكارت اختصاص دادهايد. لطفا درباره علت و لزوم چنين مطالعهاي توضيحاتي بفرماييد.
يك بخش از اين قضيه به خود كواين برميگردد. يعني در واقع خود او كسي است كه به تاريخ فلسفه توجه دارد و حتي جاهايي كه از فيلسوفان نام نميبرد، اشارات او كاملا حاكي از آن است كه به فيلسوف يا جريان فلسفي خاصي، مثلا به دكارت، يا كارناپ اشاره ميكند. جا دارد از استاد خودم، دكتر ضيا موحد، ياد كنم كه مدام در روند تحقيق به من گوشزد ميكردند كه جايگاه تاريخي اين مباحث را مغفول نگذارم. ايشان بهطور خاص روي فيلسوفي به نام كارناپ كه در واقع خيلي از ديدگاههاي كواين در تعامل با او مطرح ميشود، اشاره ميكردند. از همين رو در اين اثر سعي كردم كه رويكرد تاريخي كواين را به شكل پررنگي انعكاس بدهم. از جمله فيلسوفاني كه كواين با آنها زاويه دارد و در اين اثر به بررسي اختلاف كواين با آنها پرداختهام، دكارت است. همچنين جرياني كه موسوم به تجربهگرايي است در اينجا از ديدگاه كواين جريان دكارتي دانسته شده است، با التفات به اينكه دكارت يك عقلگرا محسوب ميشود در مقابل لاك و هيوم كه تجربهگرا محسوب ميشوند. ولي كواين پيش فرضهايي را از فلسفه دكارت بيرون ميكشد و اين پيشفرضها را مورد اعتراض قرار ميدهد و از آنجا كه تجربه گرايان كلاسيك هم اين پيش فرضها را پذيرفتند، آنها را همچون جرياني دكارتي مورد انتقاد قرار ميدهد. همچنين سعي داشتم نسبت كواين را با كانت، به خصوص در بحثهاي هستيشناسي مطرح كنم. همچنين اختلافاتي كه كواين با راسل و كارناپ داشته است، مطرح شده است. سعي كردم جايگاه تاريخي را كه كواين در اين سنت داشته برجسته كنم تا روشن شود كه وقتي كواين اين نظريات را مطرح ميكند در جدال با چه كساني است. وقتي كواين به مبناگرايي اعتراض ميكند اين مبناگرايي از دكارت آغاز ميشود و صرفا از پوزيتيويستها آغاز نشده است. در واقع كواين يك جور تبارشناسي و ريشهشناسي ميكند، تا روشن كند اين داستان از كجا شروع شد. مثلا وقتي بحث از تصورات ساده ميكند و آنها را رد ميكند خب اين تصورات ساده، جريان بسيار ريشهداري است. لاك و هيوم اين بحث را مطرح ميكنند كه ما خيلي چيزها را از انطباعات و تصورات بسيط گرفتيم. مثلا همه ما تصور ساده «سبز» را تشخيص ميدهيم و وقتي من ميگويم سبز همه ميدانيم از چه صحبت ميكنم. «مستطيل» نيز يك تصور ساده است كه نزد همه ما قابل تشخيص است. اين دو تا تصور ساده را كنار هم ميگذارم و تصور مركب زمين فوتبال را ميسازيم. ولي كواين اين را زير سوال ميبرد. به نظر او اصلا تصور سادهاي وجود ندارد. ما تصور بسيطي نداريم و از اين طريق معرفتشناسي را متحول ميكند. او اين نكته را مستدل ميكند كه اين ساده انگاشتن است مساله است و انتقادش را به اين رويكرد سنتي مطرح ميكند. اگر ديدگاههاي يك متفكر را به شكل انتزاعي نگاه كنيم متوجه نميشويم كه اين جدال را به چه متفكراني دارد مطرح ميكند. اهميت آن ديدگاهي كه دارد مطرح ميكند خيلي براي ما شفاف نخواهد شد.
تا اينجا شما نظريات كواين را تبيين و تحليل كرديد، در حالي كه عنوان دوم كتاب شما «بررسي انتقادي استدلالهاي كواين در باب كل گرايي معنايي» است و مشخص است كه شما انتقاداتي به اين نظريه داريد. اين انتقادها چيست و متوجه كدام نظريات كواين است؟
بله، بخشي از اين كتاب بررسي انتقادي ديدگاههاي كواين در باب معنا است ولي در واقع من با آن انتقادها يا اصطلاحا اعتراضها چندان همدل نبودم. همانطور كه من بهطور خاص در معرفي پشت كتاب آوردهام اين تز بسيار پرمناقشه بود. بعضي از آراي كواين با اينكه در تاريخ فلسفه تحليلي انقلابي محسوب ميشوند، پذيرفته شده است؛ ولي تز نيهيليسم معنايي، يا به تعبير شايعتر كلگرايي معنايي، تز بسيار پر مناقشهاي است و مخالفان زيادي دارد. برخي از اين مخالفان معتقدند كواين در اينجا حرف خاص و تازهاي نزده است و آن را ساده فرض كرده و در حد يك تز نميدانند و آن را با يك تز ديگر يكي دانستهاند. آنها نيهيليسم معنايي را با كلگرايي معرفتشناختي كه در فلسفه علم مطرح ميشود يكي گرفتند و برخي ديگر نيز گفتند كه اين تز روي بديهيترين فرضهاي ما جدل ميكند و هر عاقلي بايد آن را رد كند. دامنه مناقشات تا اين حد و به اين شكل است. يعني به قدري اين ادعا بزرگ است كه از ساده انگاشتن بسيار زياد تا كاملا غيرعقلاني دانستن آن پيشرفتهاند. من ديدگاههاي رورتي و چامسكي را در مخالفت با اين تز در اينجا برجسته كردهام. البته من بيشتر جانب كواين را گرفتم و از او دفاع كردم، ولي در عين حال انتقادات منتقدين و دفاعيات را هم مطرح كردم.
آيا فكر ميكنيد فلسفه تحليلي توانسته در دنياي معاصر امروز، راهي براي برونرفت از بحرانهايي كه به صورت اخلاقي، سياسي يا معرفتي وجود دارند پيدا بكند؟ يا نتايجش توانسته از آن جو انتزاعي كه فلسفه تحليلي با خودش داراست ما را به حل مسائل انضمامي نزديك كند؟ به خصوص لطفا تبيين بفرماييد كه كواين چه جايگاهي در اين بين دارد.
من ميخواهم از دو جهت به اين مساله پاسخ بدهم. اگر ما با نگاه بيروني به اين مساله بپردازيم، فرض كنيد ميخواهيم به كل جريان فلسفه تحليلي نگاهي گذرا بكنيم، اين اتهام شايع مطرح ميشود كه فلسفه تحليلي با مسائل انضمامي چندان درگير نيست. اما در مقابل اين اتهام ميتوان پاسخ داد در فلسفه تحليلي، بحث از فلسفه علم، فلسفه اخلاق، فلسفه سياست و فلسفه اقتصاد و حتي فلسفه دين داريم. مهمترين جريانات در فلسفه دين جريانات تحليلياند: ما با اين مسائل به شكل ملموس در زندگي مواجهيم و فيلسوفان تحليلي درباره آنها حرف دارند. رويكرد فيلسوفان تحليلي در واقع متغير است. اگر ما بخواهيم با روحيات امروزه، رويكرد پوزيتيويستي را در اخلاق يا در فلسفه دين يا فلسفه علم اختيار كنيم، رويكرد بسيار خشكي به نظر ميرسد؛ اما فلسفه تحليلي در پوزيتيويسم متوقف نشده است و اين جريان ادامه دارد. ما عميقترين نگاهها را به مباحث انضمامي مثل علم، معناي زندگي، اخلاق و... در بين فيلسوفهاي تحليلي بهطور خاص ويتگنشتاين متأخر و كواين داريم. كتابي هست شامل مجموعه مقالاتي درباره فمينيسم و كواين؛ يعني فرض كنيد كاملا يك مساله اجتماعي را از دل فلسفه او بيرون كشيدهاند. اما نكته اينجاست كه به شكل سنتي ما فلسفه تحليلي را بسيار خشك دريافت كرديم. جريانهاي ابتدايي فلسفه تحليلي در زبان فارسي بيشتر معرفي شدند. ولي رفتهرفته ما با جريان متأخر هم در متنهاي فارسي و ادبيات فلسفي معاصرمان آشنا ميشويم. از كواين آثاري از خود او يا درباره او ترجمه شده ولي محدود است و جا دارد كه بيشتر كار بشود. ما ايرانيان به ويتگنشتاين التفات بيشتري داشتهايم و تقريبا آثار او خوب ترجمه شده و درباره او خوب هم كار شده است. مثلا فرض كنيد از رساله منطقي ـ فلسفي ويتگنشتاين در حال حاضر چهار ترجمه موجود است. از پژوهشهاي فلسفي هم دو ترجمه وجود دارد ولي آثار كواين، آثار تأليفي و آثار درجه دوم، كمتر ترجمه شده و به خود او هم كمتر پرداخته شده است. البته آثاري ترجمه و تأليف شده، اما محدود است. فكر ميكنم كواين فيلسوفي است كه بيش از اين مطرح خواهد شد و به طور مشخص بحثهايي كه در مورد مسائل اجتماعي يا اخلاقيات ميشود مطرح كرد از ديد فلسفه او پاسخ خواهد گرفت.
بهطور خاص كواين كسي است كه با طرح مباحثي مثل نيهيليسم معنايي و انتقاد به رويكرد پوزيتيويستها، با زبان و نوع استدلالهاي تفكر پوزيتيويستي، يك جريان جديدي را با نتايج متمايزي نسبت به رويكرد پوزيتيويسمي مطرح ميكند.
ما ايرانيان به ويتگنشتاين التفات بيشتري داشتهايم و تقريبا آثار او خوب ترجمه شده و درباره او خوب هم كار شده است. مثلا فرض كنيد از رساله منطقي - فلسفي ويتگنشتاين در حال حاضر چهار ترجمه موجود است.
ما در مواجهه با بيگانگان، در مواجهه با نظامهاي فكري جديد، ميتوانيم تعامل و معناسازي كنيم. يعني بين مفاهيم خودمان اشتراكاتي را پيدا كنيم تا بتوانيم از دل اينها براي تعامل سازنده با يكديگر معناي جديدي ببخشيم.