ناشر: آفرینگان لِنا دخترک سیزده ساله همراه برادرش لارس متوجه اتفاق عجیبی شدهاند . آنها فهمیدهاند که پدر و مادرشان میخواهند از هم جدا شوند . از وقتی که لنا این موضوع را فهمیده دنیا روی سرش خراب شده است . مخصوصاً که پدر ومادر نمیخواهند با او در این باره حرف بزنند . لنا میخواهد به آنها کمک کند در حالی که خودش هم به کمک نیاز مبرم دارد . لنا همراه برادرش میکوشد به والدینشان کمک کنند که نقش پدر و مادری را به درستی ایفا نمایند و در این حین پی میبرند که پدر و مادرها هم انسانند . اگر مامان و بابا منطقی رفتار میکردند ، منطقی با هم صحبت میکردند که کار به این جا نمیکشید . با این که قول داده بودند این تابستان را به خوبی و خوشی با آنها در ویلا سپری کنند ولی باز هم دعوا کردند .