مورد دیگر اینکه گاهی بین این قصه ها اسامی یا کلماتی می بینیم که به دلیل بار معنایی وسیع شان قابلیت ارائه در فلش را ندارند یا نباید از آنها استفاده کرد یا شما از پسش برنیامده اید، مثل داستان «مثل سیمون دوبوار و ژان پل سارتر» یا «کانتی».
تا آنجا که من می دانم هر متنی متکی بر چندین متن است و حتی می توانم بگویم هر واژه یی به انواع و اقسام متن های فرهنگی ، تاریخی و علمی و غیره اتکا دارد. اتفاقاً در همین نوع داستان های فلش این اتکا بیشتر از متون دیگر است، مثلاً ده ها فلش براساس داستان «سفیدبرفی» یا «شنل قرمزی» در غرب نوشته شده است، چنان که مثلاً براساس داستان چوپان دروغگو فلش های بسیاری نوشته شده است. به عبارتی ما همواره در این داستان ها این پیش فرض را می پذیریم که خواننده ما اطلاعات گسترده یی از متن های پیشین دارد و بر این اساس داستان را بنا می کنیم. این دو داستانی که نام بردید بر همین اساس نوشته شده اند.
البته به درستی می دانم که قشر وسیعی ممکن است از متن و متن های پیشین این داستان ها اطلاعی نداشته باشند. اما مطمئن هستم بخشی از خوانندگان نیز از پیش متن اطلاع دارند. من گفتم امیدوارم هر خواننده یی در این مجموعه، داستان های خاص خودش را بیابد و از آنها لذت ببرد.
- در «بازی آخر بانو» واقعیت داستانی را به بازی گرفته اید و در خود قصه «بازی عروس و داماد» به نوعی داستان واقعیت را. این بازی در هر دو وجه در آثار شما دیده می شود. علاقه شما به مفهوم بازی از کجا نشأت می گیرد.
برای من بازی یک مفهوم فلسفی دارد. همه ما می دانیم آنچه که ما بازی بچه ها می دانیم، برای خود آنها جدی است و همه ما می دانیم که بازی از دیدگاه برخی عملی لغو و بیهوده است و باز همه ما می دانیم که بازی قواعد جعلی دارد. من بین عمل نوشتن و خود مفهوم بازی قرابت زیادی می بینم. ضمن اینکه در یک نگاه کلی همیشه احساس کرده ام ما در محضر خدا، جامعه، تاریخ و حتی خودمان بازی می کنیم و جالب اینکه گاه در فراسوی زمان و مکان آنچه ما یک امر کاملاً جدی می دانیم، برای دیگری یک امر لغو و بیهوده است. من حقیقتاً نمی توانم بین بازی و امر جدی چندان مرز مشخصی ترسیم کنم. ضمن اینکه کل فرآیند نوشتن و خلق را یک بازی می دانم.
- این طور که این دو کلمه در اسم دو اثرتان دیده می شود، قطعاً قصد دارید سه گانه کار کنید.
هنوز نمی دانم، ولی فکر می کنم رمان ها احتمالاً سه گانه می شوند و هر سه هم زمینه اجتماعی شان، در دهه شصت می گذرد. در بازی آخر بانو به وقایع اوایل دهه شصت پرداختم، در «خاله بازی» به وقایع میانه این دهه پرداخته ام و شاید در اثر بعدی ام به گذر از جنگ و ورود به دهه هفتاد بپردازم.
- به عنوان آخرین سوال، «ترس» در آثار شما زیاد دیده می شود. چه در شخصیت ها و چه در فضای کلی داستان. این ترس از کجا نشأت می گیرد.
چند مفهوم هستند که برای من خیلی اهمیت دارند؛ یکی مرگ، دوم جسمانیت و دیگری ترس. به دلایلی این چند مفهوم به نظرم زیاد در فرهنگ شرق مورد توجه قرار نگرفته اند. در غرب اخیراً در خصوص «بدن» زیاد صحبت می شود. من فکر می کنم بدن ما در چگونگی شکل گیری تمدن و فرهنگ آدمی بسیار نقش دارد. من همیشه این سوال را مطرح می کنم که اگر آدمی با همین عقل و شعور، خزنده بود، چه اتفاقی برای او می افتاد؛ بی شک، تمدن و فرهنگ ما دیگرگونه بود. مثلاً آدم ها به جای اینکه روی زمین خانه بسازند، احتمالاً زیر زمین لانه می ساختند. اگر چشم های ما پشت قوزک پای ما بود چه اتفاقی می افتاد، قطعاً نوع نگاه زیباشناسیک ما به هستی متفاوت می شد. چند وقت پیش داستانی خواندم از «میرچا الیاده» به نام «مرد بسیار بزرگ». در این داستان یک مرد به نحو غیرعادی شروع به رشد می کند. رشد بی اندازه قد او همه چیز را برای او و دیگران تغییر می دهد، به همین جهت اطرافیانش سوال های عجیبی از او می کنند، مثلاً می پرسند آیا بهشت و جهنم وجود دارد؟ من فکر می کنم تمامی آنچه که ما علم می نامیم ادامه جسمانیت ما است. مثلاً گوش ما در یک حد معینی توان دریافت امواج را دارد. به همین دلیل علم به کمک جسم ما می شتابد تا او بتواند به کمک ابزارهای متفاوت امواج دیگر را دریافت کند یا تمامی آنچه که ما تحت عنوان تناسب، هارمونی و هماهنگی می نامیم، تنها به دلیل دریافت خاص حواس ما است. اگر برای مثال ما توانایی دیدن همه پدیده های هستی را داشتیم، قطعاً دیدگاه مان همانی نبود که اکنون هست.
از طرفی «مرگ» نیز از جمله مفاهیمی است که همواره آن را در مقابل زندگی تعریف کرده اند، در صورتی که به نظر من ما در مرگ زاده می شویم. تو گویی مرگ بر زندگی تقدم دارد. به عبارتی مرگ است که به زندگی، فرهنگ و تمدن ما ساختار و شکل می دهد. همه آنچه که ما داریم، فقط و فقط به این دلیل است که ما می میریم. بورخس داستانی دارد که در مورد جاودانه ها است، بسیار داستان شگفتی است. در این داستان آدم ها در یک بدویت فیزیکی کامل به سر می برند و تو گویی تبدیل شده اند به معرفت مطلق. به هرحال من فکر می کنم نباید نقش مرگ را در سطوح مختلف فرهنگ و تمدن آدمیان نادیده گرفت.
سومین مفهوم، مفهوم «ترس» است. من از زمانی که بچه بودم از یلگی مان در فضا می ترسیدم- داستان تبخال در مجموعه عروس و داماد - این سرگردانی، این هبوط ها همواره آدمی را واداشته است تا برای خودش پناهگاه و ملجأیی بجوید، دینداران این ملجأ را در وجود خداوند دیده اند و برخی برای سرپوش گذاشتن بر این اضطراب مداوم، راه غفلت پیش گرفته اند و بر هر خسی اعم از شهرت، قدرت و ثروت چنگ انداخته اند.
ترس من یک ترس اگزیستانسیالیست است که ارتباط وثیق با مفهوم دلهره، اضطراب و انتخاب دارد. من فکر می کنم اگر قرار بود آدمی انتخاب نکند و مسوولیت انتخابش را نپذیرد هرگز از هیچ چیز نمی ترسید. امکان آزادی و انتخاب است که آدمی را دچار ترس می کند.