رمان «میوه درخت سرمستی» نوشته اینگرید روخاس کونترراس با ترجمه سحر قدیمی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار مهر، رمان «میوه درخت سرمستی» نوشته اینگرید روخاس کونترراس بهتازگی با ترجمه سحر قدیمی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب دویستوهشتمین عنوان مجموعه «ادبیات جهان» و صدوهفتادوششمین عنوان «رمان» است که اینناشر چاپ میکند.
اینگرید روخاس کونترراس نویسنده جوان کلمبیایی است که داستانهایی کوتاه و اینرمان را در کارنامه دارد. داستان «میوه درخت سرمستی» برگرفته از زندگی واقعی نویسنده است و خشونتهایی که در دهههای ۱۹۸۰ و ۹۰ در کلمبیا جریان داشتند، به تصویر میکشد. اینرمان دو شخصیت اصلی با نامهای چولا سانتیاگو و پترونا سانچز دارد که روایت داستان را بهطور یکفصل درمیان به عهده دارند. نویسنده در اینکتاب تلاش کرده تاثیر جنگ و اتفاقات خشن را بر روح و روان کودکان نشان بدهد.
کلمبیایی که در اینرمان تصویر میشود، با فقر، فساد، فعالیت گروههای شبهنظامی، کشتار و ترور شخصیتهای مهم و آدمربایی درگیر است. اینگرید روخاس کونترراس همچنین پابلو اسکوبار سلطان مواد مخدر جهان را هم در داستانش راه داده و درباره اینشخصیت منفی هم نوشته است که نزد برخی از مردم کلمبیا فردی مرموز و شیطانی و نزد برخی دیگر از آنها یکقدیس بود.
شخصیتهای روایتکننده داستان هم، یکی چولا است که فردی شاد و سرزنده و از خانوادهای اشرافی و مرفه است و دیگری پترونا خدمتکار اینخانواده. پترونا فردی افسرده و دلمرده است که سرپرستی خانواده سانتیاگو را به عهده دارد. او تلاش دارد مقابل نفرین مرگی که گویا خانواده را محاصره کرده، بایستد. هر دو راوی داستان، دو دختر جوان هستند که دوره بلوغ خود را با تجربههای متفاوت طی میکنند؛ چولا با وحشت و پترونا با عشق.
رمان تاریخی «میوه درخت سرمستی» در ۳۳ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از اینرمان میخوانیم:
یاد گرفتنش آسان بود. بریدن صورت مردی خیانتکار با تیغ ریشتراشی تا حدی بامزه بود، اما چاقوزدن، بیرون کشیدن نافش و کشتن مادرش در روز عروسی پسرش جنونآمیز بود. برای وفادار ماندن به لقبمان، در خیابانهای تاریک قدم میزدیم و از ته گلو آواز میخواندیم. بهزور میتوانستیم راه برویم، به هم میچسبیدیم و میخندیدیم و آواز میخواندیم.
به عمارت الیگارش رفتیم. بامش مثل یک کوه بود، در حالی که بام خانههای همسایه به تپه میمانست. بالای عمارت الیگارش، نور شناور زردی میچرخید و میچرخید، در گوشهای ناپدید میشد و از گوشه دیگر سر درمیآورد. فکر کردیم یکی از ارواح مقدس برزخی است، اما بعد فهمیدم نور زرد شمع در دست آدمی است که در بالکن نردهدار قدم میزند. نفسم بند آمد. «الیگارش است.»
نور به طرز ترسناکی صورت الیگارش را روشن میکرد. رنگپریده بود و سایههای مختلفْ صورتش را کجوکوله میکرد. نمیتوانستم بگویم پیر است یا جوان. در پیادهرو نشستیم و دایره نورانی شمعش را تماشا کردیم که دور خانه حرکت میکرد. حدس زدیم تنها زندگی میکند. یکی دو بار وقتی شمعش را روی میزی گذاشت و آمد جلوِ آن، نیمرخش را دیدم. حالا آنجا بود، زنی چهارشانه که لباس شنلمانند بلندی پوشیده و کنار پنجره ایستاده بود. به بیرون نگاه میکرد یا داخل؟ گفتنش خیلی سخت بود. کاساندرا گفت معجزه است که موی زن آتش نمیگیرد و بعد برق آمد. روشنایی ناگهانی خیابان چشمهایمان را کور کرد. ایسا را دیدم که برای حفظ تعادل دستش را به اتومبیلی گرفته و وقتی توانستم به خانه نگاه کنم، زن غیب شده بود. به همدیگر نگاه کردیم، بعد لالا گفت: «بدوید!» بی آنکه بایستیم بهسرعت به طرف خیابان خودمان دویدیم و تا وقتی ایسا و لالا به خانه خودشان و من و کاساندرا صحیح و سالم به خانه خودمان نرفتیم، سرعتمان را کم نکردیم.