«سگ خارجی» نام نخستین اثر نویسنده و مترجم، سمیرا رشیدپور است که توسط انتشارات ققنوس منتشر شده است. بیشک دوران طلایی ادبیات ایران پس از دهه ٥٠ رو به افول رفت. پس از گذشت قریب به ٤٠ سال از انقلاب، این روزها زیباییهای کتابها در جلدها و تصاویر و بزکهای ظاهری است و کمتر نویسندهای را میتوان یافت که جوان اما با تجربه و ایده باشد.
سگ خارجی را نامش معرفی میکند. اثری متفاوت که از همان خط اول شما را به خواندن خود فرا میخواند. نگارش ساده و خردهروایتهایی از جزییات زندگی که اتفاقا کیفیات زیستی ما را تعیین میکنند. زبان هوشمندانه به کار رفته در جهت ابراز احساساتی که مخاطبشان شخص معین و دقیقی نیست: معشوقه، دوست، خواننده متن یا برادر... دالهای رها و مدلولهای گم شده. غیاب ثبات و ذوات، غیاب و سیالیت معنا، بازپسگیری معانی انضمامی و مشخص: «میدانم هرجا بروم آخرش برمیگردم به همین اتاق. الان جایی ندارم بروم. چرا جایی نمیروم؟ «جایی» یعنی یک جای بد. مامان همیشه وقتی میرفت بیرون میگفت «جایی» نروی! مطمئن بود نمیروم. نمیروم «جایی.» همیشه مرا از بیرون میترساند: «دخترها نباید تنها «جایی» بروند. اگر بدون ما جایی بروی قرهقرهها کلیههایت را میدزدند.» به بچهدزدها میگفتند قرهقره: زنانی با چادر سیاه و چشمهایی که تمام خاکستری بود، زنانی کور که هرگز ندیدم چون هیچوقت «جایی» نرفتم.»
سگ خارجی در پی گم کردن خود است، در پی فراموشی، یک ملال که پشت همهچیز پنهان است. دالها پشت یکدیگر گم میشوند، گم کردن و فرارفتن از خطوط و مرزهای متن، جایی بین واقعیت و خیال، بین نامه و داستان، فضای شخصی و عمومی... نویسنده هم در متن است و هم بیرون آن.
«گاهی فکر میکنم چرا میلیونها لحظهای که زندگیام را ساختهاند اینقدر برایم تکرار میشوند، نه که تکرار شوند، نه، تداعی میشوند. چرا فراموش نمیشوند؟ چرا وقتی کسی دارد چیزی برایم تعریف میکند نمیتوانم با نگاهی گنگ به او بفهمانم یادم نمیآید؟ باید بنویسم. شاید نوشتن باعث شود فراموش کنم. همهچیز را فراموش کنم و راحت خوابم ببرد. تا همان طور که اینجا نوشته نجات یابم. مثل همه آدمها که میخوابند، خواب ببینم. خوابهایی باورنکردنی و نامفهوم. باید بنویسم شاید تو خواندی و فهمیدی که منم. شاید از لابهلای این کلمات مرا شناختی.»
نویسنده جزییات روزمرّگیها و عادتها و یکنواختیها را توصیف میکند. جزییات پوشیدهای با توصیفاتی طعنهآمیز از عادات و خلقیات و رسوماتی که در جان فرهنگ و وضعیت روانی شخصیتهای داستان فرو رفتهاند. نویسنده از خلال شرایط اجتماعی وضعیت درونی شخصیت داستان را روایت میکند. وضعیت جغرافیایی و آشوبی که در تجربیات زیسته شخصیتهای داستان در جنگ، فقر، عدم امنیت و یک فروپاشی اجتماعی که زیر چکمههای سیاست رخ داده است. تصویرسازیهای گاه طنزآلود تلخی که روزمرّگیها و وضعیت بحرانی یک جغرافیای خاص را توصیف میکنند. خاورمیانه ویرانی که چنین روایت میشود: «ترق و تروق اسم جایی است که در آن به دنیا آمدهام. خودمان میگفتیم تق و توق. یک اردوگاه جنگی بزرگ. باورش سخت است. این اسم توی شناسنامهام نیست چون توی هیچ نقشهای نیست. دیگر هیچکس آنجا زندگی نمیکند... .»
با نشانهشناسی کلمات و واژگان و توصیفات میتوان درک خوب نویسنده از وضعیت طبقات اجتماعی را بهتر ردیابی کرد. یک نگاه از بیرون به مسائل و گروههای اجتماعی، به موقعیتها و صحنههای اجرای نمایش، یک نگاه انتقادی به انواع تظاهرها و نمایشهای شهرنشینان: «بعدازظهرها توی کافهای در خیابان انقلاب کار پیدا کردم. مدیر کافه صدایش را صاف میکند: «اینجا کافه روشنفکری است، متوجهید که؟» روشنفکر از نظر او همان آدمهاییاند که تمام بعداز ظهرشان را در این کافه پر دود میگذرانند؛ اسپرسو میخورند و سیگار میکشند، لباسهای رنگارنگ میپوشند و خوشحسابند. کتابهایی را که از انقلاب خریدهاند با دوستانشان تورق میکنند و به همدیگر میگویند کدام کتاب تازه به بازار آمده، کدام ترجمه بهتر است و همان جا تصمیم میگیرند مهمانی آخر هفته را کجا بروند.»
کلیت داستان مجموعهای از تجربیات زیسته و تجربیات ذهنی، فضایی بین واقعیت و خیال را تداعی میکند. کلیت داستان به خوبی تمام عناصر فرهنگی و جغرافیایی نویسنده و شخصیت اصلی داستان را در خود دارد. از مادر تا برادران و پدر، از قومیت و مرزنشینی تا تجربیات جنگ، سرکوبهای اجتماعی و سانسورها، حوادث و رویدادهای طبیعی و انسانی، رفتار حاکمیتها که احتمال میرود یکی از اینها علل غیاب یکی از برادران باشد. برادرانی که گاه نماینده نظام مردسالاری و سرکوبند، گاه فداییان و در خدمت جامعه و زنان. کلیت داستان تجربیات زیسته دهه ٦٠، ٧٠ و ٨٠ و ٩٠ خورشیدی را در خود دارد: یک تاریخ فردی و اجتماعی. تجربههای دلخوشیهای کوچک، دیدن تلویزیون، تداعیهای تلخ، شنیدن اخبار کشتهشدگان و... زبان نویسنده از یک رکگویی و سادهگویی برخوردار است که امکان توصیفات بین واقعیت و خیال و کنار هم قراردادن مضامین مختلف را فراهم کرده است. یک درد در سراسر داستان در آغاز و پایانش سراسیمه سگ خارجی را دنبال میکند و نویسنده آن را روایت. اضطرابها و ترسها و دردها و غم و اندوهها و تجربیات درونی که در زیر پوست داستان گاه چشم را نوازش میکنند.
«میگویند زخمها اول خشک میشوند، بعد بسته میشوند، التیام مییابند، خوب میشوند، اما گاهی جایشان میماند. عکسها، بوها، خوابها زخمهایی را به یاد میآورند که نمیدانم کی پوستم شکاف خورده، خون آمده و زخم شده؛ دیگر نمیدانم با این همه دقیقه کشدار چه کنم. شاید ترسم از سپری شدن زمان است. رسیدن روزی که ببینم مثله شدهام. ترس برم میدارد از دیدن آن همه جای زخم. میترسم چون احساس میکنم خودم نیستم. در میان تمام زمانهای از دسترفتهای که نیستند و رفتهاند فقط من به جا ماندهام با عکسهایت... .»
حس زنانگی و حس تجربههای دخترانگی، احساسات نرم اما جدی و بدون اغراق در برخی صفحات کتاب موج میزند. تمام وجوه شخصیتی پیچیده و درهم شخصیت اصلی داستان، جنسیتزدایی از کلمات و واژگان و در عین حال تاکیداتی که با اشاره به کلیشههای جنسی آنها را به بازی میگیرند. سگ خارجی شخصیت پیچیده و مغرور و سنگینی دارد، به طوری که میخواهی عاشقش بشوی، یعنی طوری است که به طرز خطرناکی مستعد گرفتار شدنش میشوی و گاهی دوست داری که با توی خواننده نیز وارد دیالوگ بشود. در فصل سوم و چهارم کتاب که کمی دخترانگیها و تجربیات حسی و عاطفی خود را در مورد یک مرد توصیف میکند، در عین حال مغرور است و گاه به طرز کمیابی عاشق، از آن عشقهای ناب دوران جوانی، توصیفاتی که تنها از پس یک زن با تجربیات پیچیده و پرتبوتاب برمیآید. یک شور و طغیان پنهان، یک گشودگی به تجربیات متفاوت عاشقانه، یک گشودگی به تجربیات متفاوت حسی که این روزها بسیار نایاب یا کمیابند. «هیچوقت نفهمیدم چرا خیره خیره نگاهم میکنند. میدانستم از رنگها، مقیاسها، اندازههای آدمهای دور و برم بیرون بودم. خارجی بودن همین است: در هر جای دیگری جز سر جای خودت که باشی همه نگاهها به تو دوخته میشود. تنم زبان دیگری داشت. خارجی بود. آنقدر که سگهای کوچولو نگاهها را به خود جلب میکنند، گربهها نمیکنند. انگار گربهها خارجی نیستند. اما سگها هستند؛ پشمالو با چشمانی عجیب که هیچ شباهتی به چشمهای سگهایی که من دیده بودم ندارند، کوچک و ضعیفاند با صدایی که اصلا به صدای سگها نمیماند... .»
آنچه باز هم سگ خارجی را یک تجربه داخلی موفق میکند، در کنار هم نشستن مضامین مختلف فردی، اجتماعی، سیاسی و تاریخی و غلتیدن در انواع احساساتی است که همه ما در طول زندگی آنها را تجربه میکنیم. عشق، شادی، ترسهای یک رابطه: «روال عادی یک رابطه را طی کردن مثل این است که با پتک بیفتم به جان مجسمه گچی چهرهات؛ صورت لاغر و موهای مجعد و چشمان خیلی درشتت. از سری که بدن ندارد دیگر چیزی نمیماند.»... حس بیپروایی به طور گسسته و پراکنده و جدا از هم و گاه نزدیک به هم در گوشه و کنار روایتها و توصیفات به چشم میخورند. نویسنده وارد ذهن و خیالت میشود و گاهی خطوط در پس روایتهای ساده امورات عادی، حسها و مضامینی جنجالی را دنبال میکنند.
«من پنهلوپه نیستم که روزها برایت کفن ببافم و شبها نخها را باز کنم و به ادامه دادنم ادامه دهم. من خیالت را میبافم و لختی بعد بازش میکنم تا تمام نشوی. تا صدایی میآید میپرانم خیالت را توی چشمهایم. برای همین نگاهم قرار نمیگیرد. تا کسی تو را و خیالت را نبیند. فقط اگر خوب به ته مردمکانم نگاه کنی میبینی پر از خیالِ توست. مردمکانی که دیگر هیچوقت نمیبینی. رفتهای. غایبی... .»