دیوید و تونی دو دوست و هممدرسهای هستند که به خاطر خطرات جنگ مجبور شدهاند همراه بچههای دیگر، لندن و خانوادهشان را ترک کنند و به نقطه دوری در انگلستان بروند. آنها در دِوُن خانواده جدیدی پیدا میکنند. امّا زندگی همیشه پر از اتفاقات عجیب و غیرقابل پیشبینی است و دیوید و تونی تجربههای جالبی به دست میآورند. تاکی آهسته گفت: «حالا چه کار کنیم؟ باید کمکشان کنیم. او جان تو را نجات داد. تو به او مدیونی دیوی، ما هر دو مدیونیم. » آلمانیها لندن را بمباران میکنند. هر روز مردم در اثر بمباران کشته میشوند. همه از آلمانیها متنفرند، مخصوصاً دیوید ـ آلمانیها پدر او را کشتهاند. دیوید و تاکی از لندن به دهکدهای منتقل میشوند تا مدتی نزد غریبهها به سر برند. و حالا افسر آلمانی دیوید را از غرِ شدن در رودخانه نجات داده است و در عوض از او کمک میخواهد، دیوید در تنگنای سختی قرار دارد.