در کتاب دزد، سارق گمنامی که جیببُر تمام عیاری است و به خاطر این مهارت استادانه در ربودن وسایل افراد خاص محکوم به همکاری میشود. آن هم همکاری با «کیزاکی» یکی از سردستههای باندهای مافیایی و گانگستری که برنامههای کلان آنها دستکاری و دخالت در سیاست است. این دزد راهی برای فرار ندارد، نه از دست کیزاکی و آدمهایش و نه از دست گذشته و خاطراتش با دو نفر از دوستانش: «حتماً همین طوره. من جیببُر خوبی نیستم. دوران دبیرستان کارم اساساً جنس بلند کردن از مغازه بود. بعضی وقتها برای تفریح جیببُری هم میکردم. مثل تو یا «ایشیکاوا» این کاره نیستم. تو بلند میکنی، میدی به اون، اون هم کیف پول رو خالی میکنه و بعد تو دوباره میذاریش توی جیب صاحبش. تازه اون فقط دو سوم سهم میبره. نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده، حتی اگه هم کسی میفهمید، باز نمیشد گزارش داد.»در داستان دزد، روابط انسانی بسار کم و محدودی تجربه میشود. وابستگیها و دلبستگیهایی برای شخصیت اصلی داستان بهوجود میآید که سرنوشت او را رقم میزند. او با پسربچهای دوست میشود که همواره او را یاد خودش میاندازد. تلاش میکند آینده پسرک را بهتر کند و همین دوستی بر آینده خودش هم تأثیر میگذارد: «وقتی از مغازه بیرون آمدم، ابرهای بزرگ و حجیم بالای سرم به حالت معلق در آمده بودند. احساس کردم که قطرههای بیشمار باران مرا در خود خواهند پوشاند. ضربان قلبم تندتر شد و انگشتانم را در جیبم باز و بسته کردم.»«فومی نوری ناکامورا» نویسنده ژاپنی، در سال ۲۰۱۰ جایزه ادبی ژاپن را برای کتاب دزد دریافت کرد.