........................
روزنامه اعتماد
یکشنبه 13 شهریور 1401
........................
عباس معروفي درگذشت. خبر كوتاه بود و ادامهاش توضيح مختصري از اينكه سرطان او را شكست داد. براي من كه نه با او بيگانهام و نه با سرطان، نتيجه اين نبرد آنهم به اين زودي و كوتاهي تلخ بود. گرچه تلخي مرگش يك سو و شرنگ زندگي كه دوست نداشت دور از وطن بگذراند سويي ديگر، قلب را ميفشارد.
آشناييام با او به روزگاري بر ميگردد كه تمام رويايم داستان بود. آن زمان چندان ميان صفحه روزنامهها جايي نداشتم و هرچه مينوشتم داستاني، نمايشنامهاي در ميآمد. ساكن شهر كوچكي بودم كه جز دسترسي به چند انجمن ادبي و كتابهاي كتابفروشيها (آنها كه به شهر ما ميرسيد) چيزي بيشتر از گفتوگوهاي ادبي عايدم نميشد. عباس معروفي را در فيسبوك پيدا كردم. جسارت ميخواست اما پيام دادم و از عشقم به ادبيات و داستان گفتم و البته مرثيه در نبود دسترسي به آنچه ميخواهيم و نداريم سردادم. فروتن و افتاده بود و هنوز هم ميتوانم اين را دقيقترين صفت او بگويم. همان پيامها كافي بود تا فضاي فيسبوك بشود ميعادگاه گفتوگوهايي بيپيرايه با او كه من ايدههايم را بگويم، او بشنود از آن حرف بزند و هرچه فكر ميكند از تجربيات تمام جهان برايم بازگو كند. انگار نه انگار كه كوچكي در آرزوي داستان با او حرف ميزند مانند يك نشست رسمي به آن هويت ميداد و هرچه مطرح ميشد را جدي ميپنداشت و مباحثه ميكرد. باز هم بايد از اين خضوع گفت. معروفي از خودش و كارهايش نميگفت. ميگفت فلان نويسنده در فلان داستان يا رمان فلان ايده را دنبال كرده. گويي خالق داستانهاي ماندگار ادب معاصر فارسي، به رغم استادي، هنوز در ميان آدمها و كتابها چيزهاي زيادي براي يادگيري ميديد. يادم هست گفتوگويمان به مكان در رمان فارسي رسيد. صحبت به درازا نكشيد و خيلي زود خداحافظي كرد. فكر كردم اينبار حرفي چنان بيربط گفتهام كه ديگر جوابم را نخواهد داد. فرداي آن روز، ۱۵ كتاب از بهترين رمانهايي كه فكر ميكرد مكان به مثابه روايت حضور دارد را برايم فرستاد و تشويقم كرد تا بنويسم و هرآنچه نوشتم ولو بندي يا سطري را برايش بفرستم. خبر كوتاه درگذشتش را دوباره ميخوانم حالا بيشتر صفحههاي اينستاگرام از او حرف ميزنند و من خاطره حرفهايش را مرور ميكنم: مهم نيست بعد از تو و قبل از تو چگونه مينوشتند. بگذار ذهنت، كلمههايت تا ميتوانند بلندپروازي كنند دخترجان! هيچكس نميتواند به تو بگويد چطور بنويس. من در كلاسهايم هم نميگويم. قصه تو را هيچكسي جز تو نميتواند روايت كند. بلندپروازي كن. همه بگويند تو داستان نمينويسي. كار خودت را بكن. ادبيات با كليشه و قانون و قاعده زاده نميشود. هيچ انگ و ننگي را به ايدههايت راه نده. بلندپروازي كن تا كلمههايت، داستانهايت بلند شود. ادبيات اين است. حالا خيالم را تا روزهاي شما پرواز ميدهم. تا شما و سرطان. من بارها تك تك سلولهايي كه در تنم تكثير ميشد را شمردهام. ميدانم شما هم با آن زندگي كردهايد. در اين نبرد براي شما باختي وجود نداشت. سرطان كوچكتر از آن است كه شما را از حافظه جمعي ما پاك كند. نه با داستانها و نمايشنامه و مطبوعات كه با تلاش، جسارت بخشي انكارنشدني در ادبيات ايرانيد. سرطان جسمي را از زمين گرفت كه خط بزرگش بر تاريخ را پيشتر نگاشته بود و حالا براي يك پرواز ديگر بال گشود. خداحافظ بالهاي بلند داستان ايران، هزارهها زبان، شعر و ادب بدرقه سفرتان.