........................
روزنامه اعتماد
یکشنبه 13 شهریور 1401
........................
دقايقي پيش، در رسانهها خواندم كه امروز ١٠ شهريور ١۴٠١، عباس معروفي در كوچ غريبانه خود در غرب، از غم و رنجِ زيستن تا ابد كوچيد و خلاص شد. خير سرم از تهرانِ ماتمكده گرم و پُرغوغا و غرق گرفتاريها آمده بودم تاكستان تا دو، سه روزي آبي خوش از گلو بگذرانم و شهريورِ سرشار از انگورهاي زرين غمزداي خاطر را از نزديك، با تمام وجودم لمس كنم و در آغوشِ يادكرد دوران خوش كودكي بفشارم. سوگوار درگذشت عباس معروفي شدم. يكبار از معروفي شنيدم كه سيمين دانشور به او گفته بود «غصه نخور». به اين حرف دانشور در دل، هم خنديدم و هم متعجب شدم. شنيدنِ چنين حرفي، لااقل از خانم دانشور خيلي بعيد بود. هيچكس اگر نميدانست، او خوب ميدانست كه مگر ميشود در اين ديار و اين روزگار، «نويسنده» بود و غصه نخورد. هر كه «ميانديشد» و «مينويسد» و اگر «انديشه و نوشتهاش» هم درباره «زندگي و مردم زمانه» باشد، سرانجام و پايانِ كار او جز «غصه خوردن و دق كردن» نيست، منتها عدهاي جان سختترند و شايد بتوانند مرگ را دمِ منزل، كمي بيشتر معطل نگه دارند. عباس معروفي ۶۵ سال طاقت آورد و توانست مرگ را چند صباحي بيشتر چشم انتظار خود بگذارد. نميدانم من و امثال من چقدر ميتوانيم دوام آوريم. عباس معروفي را من يكبار بيشتر نديدم، آنهم شبي در منزل زندهياد سيمين بهبهاني. خيلي مودب و بسيار متين و آرام، در گوشهاي نشسته بود. كنارش هم زندهياد صفدر تقيزاده بود. بيتوجه و بياعتنا به هياهوي جمع، مخصوصا آن خندههاي جواد مجابي و رفتارهاي خنك و گاه سبك سپانلو، معروفي و تقيزاده گرم حرف زدن بودند. كاملا روشن بود در موضوعي خيلي مهم كه دلچسب و دلپذير هر دو بود، دارند با هم گفتوگو ميكنند. آن شب، چندان فرصتي دست نداد تا به معروفي نزديكتر و معروف حضورش شوم. خيلي هم مشتاق بودم خود را به معروفي بشناسانم. از سالهاي جواني هميشه گرد «گردون» ميگشتم و آن را ورق ميزدم. گردون، مجلهاي بود كه همواره به دورِ اعتدال و سنجيدگي و روشنبيني و آگاه بخشي و پاكيزگي نثر و زبان فارسي ميگرديد. هر بار شمارهاي از آن، به دستم ميرسيد سراسر مجله را از ديده ميگذراندم و ميخواندم. كمتر مقاله و نوشتهاي ميشد در گردون ديد كه نظر خواننده را جلب نكند. اين، نظر شخصي من است البته. بعدها هم من كمتر مجلهاي ديدم آنگونه باشد. در آن شب، دلم راضي نشد رشته سخنِ آن دو را پاره و سر صحبت را با معروفي باز كنم. فقط در موقعيتي كه چند لحظه پيش آمد، چند كلمهاي با هم مختصر گپي زديم. از زمينههاي فكري و آثارم پرسيد. نگاه بسيار نافذ و كلام نافذتري داشت. روشنفكري و بينش روشن و تشخص فرهيختگي از تمام وجود و حضور و سخنش ميباريد. در جواب اظهارنظري كه از او درباره بعضي مسائل و معضلات حوزه فرهنگ و نشر و كتاب خواستم چند دقيقهاي سخن گفت. كمترين توهين يا تمسخري در ديدگاههاي انتقادياش از عملكرد مسندنشينان عالم فرهنگ و دانشگاه احساس نكردم. خيلي منطقي و به دور از كمترين جانبداري، نظرش را گفت. به نظرم آمد كه «خود او و شخصيت او» چقدر بسيار از آثارش براي من گيراتر و شايسته ستايش بيشتر است. البته من از «معروفي» آن شب دارم حرف ميزنم و نميدانم آيا همه شخصيتش همان بود كه من ديدم و احساس كردم يا تنها جنبهاي نظرگيرتر به چشمم آمد. درباره روشنفكران و فرهيختگان و طايفه اهل قلم در ايران نميتوان به راحتي و با قاطعيت اظهارنظر كرد. به نمره اخلاق و شرافتهاي انساني كه ميرسد بعضيها شايد يا كلا رد شوند يا با «تجديد» و ارفاق به زور قبولشان كرد. البته من در پي «شاگرد اولها» هم هرگز نيستم و واقعا هم نميتوان از همه متوقع بود كه دكتر ناصرالدين صاحبالزماني، دكتر محمدعلي اسلامي ندوشن، دكتر مصطفي رحيمي و دكتر جواد شيخالاسلامي باشند. اما در نظر من نميدانم چرا همواره «سال بلواي» معروفي، دلنشينترين آثار اوست. شايد احساس ميكنم استعارهاي عجيب، پرتاثير و پررمز و راز در عنوان اين اثر نهفته است. هميشه فكر ميكنم «تاريخ ايران» دايما در چنبره تمامناشدني و پايانناپذير «بلوا» بوده است. شايد بعد از اين هم ناچار و ناگزير باشيم كه «سالهاي بلوايي» را بگذرانيم و تحمل كنيم؛ اما بسيار غمگنانه و بيحضور عباس معروفي. جاي او بيترديد هميشه در سالهاي بلواي ما خالي است.