تمرین برای ارتقای مفهوم زندگی: نگاهی به داستان «مغز حرام»
1396/2/7
مغز حرام شرح روایاتی از سرگشتگی انسان امروز است، انسانی که ذهنش با مجموعهای از افکار ناخوشایند و اندیشههایی آشفته درگیر است. ذهنی که زبالهساز شده و نماینگر افرادی است با مغز حرام. اما به زعم نویسنده، لایه زیرین اندیشههای چنین افرادی، ارتقای مهارتهایی است تا مخاطبان بتوانند به اندیشههای احتمالاً پریشان خود نیز سروسامانی بدهند. همه یک تجربه مشترک دارند؛ در بزنگاههای بلاتکلیفی، همیشه راه حلی پیدا میشود: «... من اساساً آدم بلاتکلیفیام. پاسفت کردن برام معنا نداره. وقتی هستم همهش به خودم میگم باید برم. وقتی میرم میگم کاش بیشتر مونده بودم... خندیده بود؛ کوتاه، مثل گذاشتن نقطهای آخر یک جمله ناتمام. چشم دوانده بود اطراف که سوژه تازه پیدا و بحث را عوض کند...»(صفحه18).
امیر، قهرمان داستان، دانشجوی فوقلیسانس روانشناسی که در منزل شرمین و در یک خوشوبش دوستانه تپانچهای را شلیک کرده و میپندارد وی کشته شده، دچار کشمکش جالبی است که این کشمکش، بستر پرجاذبهای برای تجزیه و تحلیل اندیشههای اوست تا خواننده پی به محیط پیرامونش ببرد. در این تعامل تقابلگونه، ابتدا مشخص نیست که امیر از رویداد ناگواری که به نظرش به وجود آمده فرار میکند یا از خودش. قتل احتمالی شرمین، برای امیر، بستری را فراهم می آورد تا با واکاوی درونی خویش، به حقیقت درونی خود برسد. به این ترتیب در واقع سیروسلوکی از درون به درون شکل می گیرد که لحظه به لحظه اندیشههای حرام را بیرون ریخته و به افکار خوشایندتر دست مییابد، چرا که تصفیه ناخودآگاه امیر، او را از افراد ناخوشایند زندگی دور کرده و با ارتقای مفهوم زندگیش، به افراد خوشایندتر نزدیک میکند.
تعلیق یا تعلیقات اصلی داستان با یک سری تکگوییهای امیر همراه شده است؛ داستانی سرتاسر سرشار از کشمکشهای شکسپیری و رو به جلو که قهرمان داستان و شخصیتهای غیرقابل پیشبینی آن را برای خوانندگان، جذاب و البته واکاوی میکند. درابتدا، این رویدادها به نظر از مشتی حرف بیربط نشأت گرفته؛ از مغز حرام اما به مرور که امیر تمرکز خود را باز مییابد، حرفهای بیربط قبلی، کاملاً منطقی و پیش برنده داستان جلوه میکند: «... هدف زندگیش همین بود. فرقی نمیکرد چطور یا با چه چیز؛ سفر، رنگ موی اَجَق وَجَق، مهمانی، ابراز عشق به سگها و سنگهای تزئینی یا چه میدانم رفاقتهای عجیب و غریب، ولخرجی. از خودم بدم میآمد ... پس اصلاً بیایید حرف را عوض کنیم. از خودم بدم میآمد. آن قدر که ترسیده بودم و نگران بلایی بودم که ممکن بود سرم بیاید، عذاب وجدان نداشتم...»(صفحات20و21).
بالاخره، امیر تلاش میکند با وجدانش، کشمکش به وجود آمده را حلوفصل بکند: «... اگر خطایی محض محسوب میشد، محکوم به پرداخت دیه بودم و قصاص بی قصاص؟ خواستم نَفَسی را که حبس شده بود توی سینهام هرجورشده بیرون بدهم ولی انگار عضلات مجاری تنفسم از کار افتاده بود. آخر چطور میتوانستم ثابت کنم که نمیدانستم اسلحه پر بوده؟ اصلاً چه کسی باور میکرد که بازی مزخرفی راه انداخته باشیم و مثل فیلمهای دسته چندمِ وسترن، مثلاً، دوئل کرده باشیم.»(صفحه28) و بالاخره به تنهایی پناه میبرد، اما وجدان درد امانش را بریده و در مسیر بهرهگیری از توجیه خویش و یک مکانیسم دفاعی، یاد بگومگویش با شرمین میافتد و «... راست میگفت. دیالوگ آدم میخواهد. زبان میخواهد. گوشتی و سرخ، که وقت حرف زدن خودش را بزند به سقف دهان. به درودیوار بزند اما بزند حرفی را که کلمه به کلمه از حنجره ترخیص میشود ... هی فاصله می گذاشتی. هی من اینجورم و تو آن جور. آخ شرمین. شرمین دوباره به من حمله نکن. طاقت ندارم به تو فکرکنم لامصب ...»(صفحه89) و « ... همه راهها برای تو به یک جا ختم میشود؛ به خودت. ببین دیگر. همین حالا، همیشه به آدمها نگاه میکنی و همواره به خودت میرسی. چرا از آدمها به خودشان نمیرسی؟ به برایند نیروهاشان در کنار هم؟ تو در محاصره جماعتی و از جامعه جدا. تو در محاصره خودت هستی لعنتی. خودت.»(صفحه93). پس از برخوردی که با بچه دوره گرد پیدا میکند، به بیمارستان منتقل میشود و در برزخ ملامت و پوچی: «... فکر نمیکردم این قدر زود بیاید. هما نیست، پس؟ این دیگر چه جور شوخی مسخرهای است؟ نگو که شرمین؟ امکان ندارد. شرمین است یا علامت تعجبی که از داخل پرانتز کشیده میشود به سیاهچاله، به اتاق و سایهها را جا میگذارد که دلدل کنند بیایند تو یا نه. نه، نکن این کار را با من ... شرمین؟ از من فاصله بگیر لعنتی ... امکان ندارد ...»(صفحات115و116). توهم امیر به توهم – شادی تبدیل میشود: «... یک شب. چند ساعت از یک شب موهوم سربرسد و پس و پیشت را یکی کند. یکی را دو شقه کند. هر شقه را هزار تکه کند بپاشد سر شهر و شاهدان خیالی کل بکشند. لی لی لی لی لی لی ... کل بکش امیر، کل بکش ... [هما] دوباره نگاهم کند و سرش را تکان تکان بدهد. کاش گوشواره بلندی به گوشش بود و همین جور آونگ میخورد کنار انحنای گردنش. انگشت اشارهاش را جور تهدیدآمیزی گرفت سمتم: « بعد مفصل برام تعریف میکنی ...» ... چشمکی زدم که بی خیال ...»(صفحات118، 119 و 121).
هما که امیر عاشق اوست، با آمدنش آرامش و تعادل را به روح پرتنشش بازمیگرداند؛ گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است و همه چیز عیناً سرجای خودش است. ... ودست آخر کرامت انسانی که دربهدر به دنبال درک شدن است: «... بغلی زیر دستگاه شوک بالا و پایین میپرد. دکترها و پرستارها دورهاش کردهاند. از تخت کنده میشود و فرود میآید. کنده میشود. فرود میآید. کنده نمیشود. نمیشود و باسوت ممتد، با کشیدن خطی صاف به صفحه کوچک مونیتور، اعلام میکند دست از درک نکردنش بردارند.» (صفحه127).