.................................
روزنامه جوان
یکشنبه 14 اردیبهشت 1399
.................................
ماجرای رمان «جنگ کی تمام میشود؟» به آخرین روزهای جنگ جهانی دوم برمیگردد. دقیقاً زمانی که جنگ عالمسوز جهانی، دارد نفسهای آخرش را میکشد. هیتلر دیکتاتور بزرگ و پیشوای نازیها به تازگی خودکشی کرده است. ارتش متفقین متشکل از سربازهای امریکایی و پالتوپوشهای روسی دارند به شهر برلین نزدیک میشوند. ارتش آلمان در شوک خودکشی هیتلر به سر میبرد. در همان گیرودار یک افسر آلمانی از گردان حفاظتی «اساس» به اسم «سرگرد هانس شولتز» که اکثر سربازان زیر دستش کشته شدهاند و تعصب زیادی هم به هیتلر و کشورش دارد بعد از اینکه از دست سربازهای امریکایی فرار میکند پس از فرسنگها پیادهروی و دوندگی، خسته و عصبی به یک خانه متروکه و خالی از سکنه در حومه شهر برلین پناه میبرد.
یک مثلث از ۳ ملیت
رمان «جنگ تمام میشود؟» به قلم صادق وفایی در ۱۶۰ صفحه توسط انتشارات هیلا در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است. نویسنده در شخصیتپردازی این رمان نسبتاً طولانی موفق عمل کرده است. کاراکترهای اصلی و کلیدی این رمان یک سرگرد آلمانی، یک پرستار امریکایی و یک افسر روسی هستند که از آغاز تا پایان کتاب با مخاطب همراه هستند و به قول معروف تکلیف شخصیتهای اصلی کتاب با مخاطب روشن است. صادق وفایی مثل خیلی از رماننویسهایی که داستانشان پر از شخصیتهای جورواجور است عمل نکرده و در واقع با همین مثلث، داستان را پیش برده است. یکی از اشتباهاتی که امروزه بعضی از رماننویسها با آن دست به گریبانند استفاده از شخصیتهای متعدد در داستانشان است. رمانی که ۱۰ تا شخصیت اصلی در ساختار آن باشد، طبیعتاً جمع کردن، به پایان رساندن و به نتیجه دلخواه رسیدن آن، و از همه مهمتر راضی نگه داشتن مخاطب هم سختتر میشود. شخصیتهای یک رمان مثل زنجیر بههم وصلند و نویسنده وقتی در رمانش کاراکتری میسازد باید تمام خصوصیات شخصیتی، اجتماعی و فیزیکی او را به طور کامل در اختیار مخاطب بگذارد و درست و حسابی آن را ساخته و پرداخته کند. گاهی نویسندهها از شخصیتهای مختلفی در پیشبرد کتابشان استفاده میکنند و همین تعدد و شلوغی کاراکترهای داستان باعث میشود خواننده تصویر ناقص و گنگی از شخصیتهای شلوغ یک رمان داشته باشد و در پایان کتاب با سؤالهای بیپاسخی در مورد تیپهای داستانی و عملکرد و شخصیتشان مواجه میشوند. نویسنده «جنگ کی تمام میشود؟» در معرفی شخصیتهای رمانش موفق عمل کرده است و علاوه بر معرفی سه کاراکتر اصلی داستان در فصلهای میانی رمان با فلاشبک به گذشته، خواننده را بازندگی خصوصی و فعالیتهای اجتماعی و خانوادگی آنها هم آشنا میکند. مثلاً گذشته سرگرد شولتز آلمانی را اینگونه تشریح میکند: «.. هانس در طول سالهای دانشجویی شیفته عقاید مارتین هایدگر شد. دفاع هایدگر از نازیها و عضویتش در حزب نیز مزید بر علت شد تا هانس در عقایدش درباره نازیسم و داشتن تعصب در این زمینه راسختر شود...» و در قسمتی دیگر از کتاب در مورد خصوصیات رفتاری و خلق و خوی شخصی افسر روسی میگوید: «.. وقتی او با فردی چپ میافتاد، تا بیچارهاش نمیکرد دست بردار نبود. بههمین دلیل مانند خرسهای غولپیکر، که تا طعمهشان را به چنگ نیاورند و پاره پاره نکنند منصرف نمیشوند، بدقلق و سمجبود...»
نگاهی به تاریخ
نویسنده با انتخاب یک سوژه تاریخی سراغ یک رمان غیرایرانی رفته است که در نوع خودش میتواند جالب توجه باشد. او برای نوشتن رمان تاریخیاش دست به تحقیقات بسیاری زده تا توانسته فضای ملتهب آخرین روزهای جنگ جهانی دوم در سراسر دنیا و شکست آلمانیها و پایان یافتن جنگ را به زیبایی به تصویر بکشد. صادق وفایی از آنجا که نمایشنامهنویس هم هست از خلاقیت نمایشنامهنویسیاش در شخصیتپردازی و بیان دیالوگ به نحو خوبی سود برده و فضای داستان و دیالوگهایی که از زبان کاراکترها روایت میشود را باورپذیر کرده است. اصلاً ساختار داستان و لوکیشن آن در یک خانه مخروبه اتفاق میافتد و ما از زبان سه کاراکتر گرفتار شده در آن خانه- از سه ملیت متفاوت- با تاریخ جنگ و آنچه در آن دوران خاص، بر مردمان جهان و خصوصاً اروپا گذشته آشنا میشویم و در واقع نویسنده شرایط سیاسی و اجتماعی جنگ جهانی دوم در اروپا و جهان را از زبان شخصیتهای داستان، در اختیار خواننده میگذارد. علاوه بر اینها ساختار رمان ما را یاد پیسهایی میاندازد که برای تلهتئاترهای تلویزیونی تنظیم شده باشد. یک خانه مخروبه در شهر برلین که وسایل آن و قاب عکس هیتلر هنوز روی دیوارهای ترکخوردهاش خودنمایی میکنند. خانهای که زخمیشده جنگ است و به احتمال زیاد ساکنانش آنجا را از ترس مرگ ترک کردهاند و شاید هم زیر بمباران دشمن کشته شدهاند. یک فضای تئاتری در غروب آفتاب، با نورها و سایه روشنهایش. فضایی که بهترین مکان برای اجرای یک نمایشنامه با سه شخصیت محوری است و صدای شلیک گلوله و نفیر خمپاره و هیاهوی سربازان و غرش هواپیماها که در پسزمینه خانه در جریان است. این صداهای بیرون از خانه از اول تا آخر داستان همهمهوار به گوش میرسند.
لو رفتن قصه
در صفحات شروع داستان وقتی سرگرد شولتز آلمانی بعد از مدتها پیادهروی داخل خانه میشود، نویسنده در کمال ناباوری به مرگش اشاره میکند. این اتفاق دقیقاً زمانی میافتد که خواننده درگیر تعلیق داستان شده و دارد لحظههای مهیج داستان را پا به پای نویسنده پیش میرود، اما نویسنده درست در اول داستان ماجرای مرگ سرگرد هانس شولتز شخصیت اول رمان را لو میدهد و باعث تعجب مخاطب میشود: «پس از آن همه دویدن و راه رفتن، وقتش بود در جانپناهی آرام و قرار بگیرد و کمی استراحت کند، اما خبر نداشت همین خانه نیمه مخروبه آخرین محلی است که ساعات پیش از مرگش را در آن سپری میکند.» این اتفاق در معرفی دو شخصیت دیگر داستان هم میافتد و نویسنده در صفحات نیمهپایانی کتاب با اشاره به مرگ راشل امریکایی و افسر روسی پیشاپیش کشته شدن آنها را به مخاطب اعلام میکند. اگر دقت کرده باشیم در رمانهای پرتعلیق و پرحادثه و خصوصاً داستانهای جنگی، اگر یک نویسنده از عنصر «غافلگیری» و پایانهای «غیرمنتظره» استفاده نکند بخش زیادی از جذابیت داستان از بین میرود و خواننده با اشتیاق کمتری آن را دنبال میکند وای کاش نویسنده با حفظ تعلیق، کشته شدن سه شخصیت داستان را فقط در صفحه آخر رمان نشان میداد.
یک پایان تراژدیک
در آخر رمان نویسنده با یک پاراگراف محکم و ماندگار با اشاره به سرنوشت محتوم آن سه نفر و پایان یافتن جنگ، داستان را به شکل یک تراژدی مغموم به پایان میرساند: «.. نیروهایی هم که وارد خانه شدند و آن سه جسد را آنجا دیدند، مطمئن بودند شاهد یک پایانند، همین طور افرادی که بعدها این داستان را شنیدند، حتی بعد از آن که، آن خانه و محله تخریب، و از نو ساخته شد. سرگرد شولتز، بهایی را که برای باور کردن پایان جنگ لازم بود پرداخته بود. کُشتی گرفتنهای هانس با وجدانش تمام شده بود. جنگ واقعاً تمام شده بود.»