لبهای افسون، که هنوز بالای سرش ایستاده بود، میگفت طُرطبه و شک نداشت همهچیز را میداند؛ قبل از طغیان دریا، در تاریکی، دایره زرد فانوس، ردپای شغالها، پهن گاو و سنگریزههای جاده را روشن کرد. گردوغباری نامرئی روی پوست مهوش نشست و چیزی سایهوار با خشخشی گنگ از پشت بوتهها دنبالش کرد. در گورستان متروک کافرستان سنگ قبر قزاقهای دور از وطن، جنگلیهای ناشناس و مردهها از مالاریا، شبیه آدمهای قوزی، بهخاطر اتفاق یا تقدیر کنار هم بودند. افسون، حتی میدانست چطور در کیف را باز کرده، تعویذ و زیج زن دُمعقربی را بیرون آورده و در شکاف سنگقبر جلوی پایش انداخته بود. مشتی خاک رویش میریخت که صدایی کنار گوش شنید؛ نه زوزه باد بود که از لابلای شاخه درختها تکهتکه شود و نه سیرسیرکها... شاید هم از قرنها قبل جایی مانده بود تا دوباره خود را تکرار کند. با موهای راستشده از ترس، خمشده روی سنگ قبر ماند. اهالی توکا میگفتند از آب انبار طاقگنبدی، گاه، آواز موجودات سُمدار بیرون میآید. دعای حفاظت میخواند که شعله فانوس گُر گرفت و یکدفعه خاموش شد. جیغ کشید، پایش در تاریکی به چیزی گرفت و زمین خورد. بلند شد و دیوانهوار رو به جاده دوید، بدون آنکه به پشت سر نگاه کند...