دیشب مانا، کیف راز دستم گرفت. خواست کمکم کند لباس دراورم که نگذاشتم .مطمئن نبودم باز نشدن بند کفشم بخشی از رؤیا نباشد. پرسشی هم شنیده بودم((کجایی عزیزم؟)) بایست پاسخ می دادم. چون آونگی درمیان آشفتگی واقعیت وآرامش رؤیا، انسان ها در آمد ورفتند، مسخ می شوند، هزارپاره می شوند، بیگانه می شوند. بیگانه می شوند. محمدمحمد علی در(( باورهای خیس یک مرده )) همچون گذشته، ضمن ر شوایت داستانی جذاب ، مخاطب رابه کاوش درمعنای نهفته درفراسوی کلمات فر می خواند .