اتفاقات زیادی افتاد تا دختر بچه پر شر و شور و نوجوانی سرکش و پر انرژی، بشود زکی که حالا دارد با قطار به زادگاهش میرود . در طول سفر زکی برای اولین بار فکر را رها میکند تا مرور زندگیاش تا هر کجا که میخواهد برود. هم کوچهایها، بارش برف، دل به هم خوردگی خودش در قطار و... همه تلنگری میشود بر ذهن خسته و هنوز پویایی زکی تا در سفری ذهنی، به موازات طی مسیر با قطار، پیش برود و پس بیاید و سبک سنگین کند و زن سالهای رفته از عمرش را. قطار که به مقصد میرسد ذهن زکی هنوز توی راه است و نمیخواهد سوت پایان را بکشد. شاید وسط راه، ترمز را بکشد و پیاده شود... خنده خشک شده بود رو لبهای زکی. سیم تلفن را میپیچاند دور انگشت اشاره و یکهو رهایش میکرد. گفت: آره راس راسی دارم میآم، دارم پسرم کیا رو میآرم مسابقات شطرنج. یه هفتهای هستیم... چرا اینقدر شلوغش میکنی؟ و اکبر آن قدر حرف زده بود که مجبور شده بود ایمیلش را بدهد و بهش بگوید باید برود شام درست کند و بقیهاش بماند برای وقتی که همدیگر را میبینند. اکبر آن شب تاصبح به او ایمیل زده بود و از همه آن سالها و اتفاقهایی که افتاده بود گفته بود. هر جا هم که توانسته بود، برایش عکس فرستاده بود... .