فرهنگ آشتی
« آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند»دومین کتاب حامد حبیبی است. حبیبی پیش از این، مجموعهداستان «ماه و مس» را در کارنامة خود داشت که در سال 84 و توسط نشر مرکز چاپ شده بود. «آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند» شامل 9 داستان کوتاه است که با همة تفاوت و تنوعی که در گونه (ژانر) و موضوع با هم دارند، جهان خاص نویسنده را خلق میکنند. این نوشتار در پی آن است که نکات و نقاط مشترکِ میان این داستانها را پیدا کند و مورد تحلیل و ارزیابی قرار دهد.
بیشترِ داستانهای «آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند» بر مبنای حادثه شکل گرفتهاند و به عبارت دیگر موضوعمحورند. این داستانها بیشتر از آنکه خواننده را با انسانهای پیچیده و قرائتهای روانکاوانه از شخصیتها در خلال رویدادهای به ظاهر ساده و پیشپا افتاده روبرو کنند، او را با موضوعات پیچیده و گاه خارق عادت و روابط میان شخصیتهایی که در این وضعیت و موقعیتهای پیچیده قرار گرفتهاند، درگیر میکند. توجه به موضوع در داستانهای حبیبی این امکان را به او داده که از پیلة خود بیرون بیاید و وارد عرصة اجتماع شود. او در داستانهایش موفق شده بر خلاف بسیاری از نویسندههای این زمانه، به جای افتادن به ورطة نوعی فردگراییِ افراطی، انسانهای زنده و واقعیِ جامعهای را به تصویر بکشد که گاه از شدت کسالت - و شاید حتی بطالت- و روزمرگی، مضحک میشوند و گاه سرنوشتهای شوم و تلخی پیدا میکنند که به نظر میرسد هیچ نقشی در انتخابش نداشتهاند.
حبیبی در «آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند»، بیهودگی، کسالت، فردگرایی و انزوای محتوم انسان مدرن و شهری شده را با لحنی طنز و نگاهی طنازانه و ریزبینانه به تصویر میکشد:
از اول هم نمیخواست [مبل] هفتنفره بخرد ولی فروشنده قانعش کرده بود که اگر الان هفتنفره را یکجا بخرد بهصرفهتر از آن است که بعدها بخواهد دو تا یک نفره به مبلمانش اضافه کند، ماشین حساب را برداشته بود و جوری محاسبه کرده بود که آخر سر نیم نفر به نفع خریدار میشد.(ص 115).
مصداقی، با سه سال و چهار ماه سابقه، صبح اولین روز کاری گفته بود: «خدا را شکر! شنبه شد، کمر هفته شکست». (ص 23)
این طنز ظریف، در کنار تعبیرهای گاهبهگاه رندانهای که نویسنده میکند، باعث میشود که از سویی داستانهای مجموعه، رنگ و بوی تازگی و قرائت نویسندهوار به خود بگیرد و از سوی دیگر خواننده فرصتی برای نفس گرفتن و ادامة ماجرا داشته باشد.
... یا یک تقویم رومیزی را که نه تنها روزهای تعطیلش را قرمز کردهاند بلکه زیر هر صفحه علت تعطیلیاش را هم نوشتهاند که بدانی آن روز را به چه دلیل مثل تکه نانی جلویت پرت کردهاند. (ص 48).
با آن استعداد نشانهگیری اگر یک روباه خسته از زندگی هم میخواست خودش را به کشتن بدهد نمیتوانست. (ص33)
در بررسی ساختاری مجموعهداستان «آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند» آنچه بیشتر از هر چیز دیگر به چشم میخورد، علاقه نویسنده به
گفت وگونویسی است؛ نکتهای که هم به ملموس شدن آدمهای داستان کمک میکند و هم در پیشرفت عمل داستانی مؤثر است.
محمود گفت: «من که خودم شنیدم اون یارو عینک دستهطلاییه... ببینم این مرتیکه اسم نداشت؟»
علی یک چشمش را باز کرد و گفت: «از این به بعد بهش بگو دستهطلا». (ص16)
همین علاقه نویسنده به گفتوگونویسی، وقتی که در کنار عدم تأکید یا توجه او به شخصیتپردازیهای پیچیده و چندلایه قرار میگیرد، تبدیل به پاشنه آشیل داستانهایش میشود؛ چرا که باعث میشود لحن شخصیتهای یک داستان و حتی شخصیتهای داستانهای مختلف، زیاده از حد شبیهِ هم شود و اینطور به نظر برسد که نویسنده دروازههای دنیای داستانش را برای ورود شخصیتهایی که بسیار شبیه به همند، و بود و نبودشان هم کلیت اثر را مخدوش نمیکند، باز گذاشته است. شباهت بیش از حد شخصیتهای یک داستان به هم، باعث میشود که داستان دچار تعدد شخصیت شود چنانکه خواننده خط اصلی ماجرا یا خط ماجرای اصلی را گم میکند.
متأسفانه در این مجال اندک فرصت این نیست که تکتک داستانهای مجموعه را مورد نقد و بررسی قرار دهیم و به ناچار تنها یکی از داستانها را به عنوان نمونه انتخاب میکنیم؛ با تأکید بر این که تردیدی نیست که در مقولة هنر، هیچ مشتی نمونة هیچ خرواری نیست.
«شوخی» یکی از کوتاهترین داستانهای مجموعه به لحاظ حجم داستان، و یکی از طولانیترین داستانهای مجموعه به لحاظ بازة زمانیِ موضوع و عمل داستانی است. داستان به شیوة نمایش اسلاید، تصاویری از زندگی روزمره سه کارمند ساده ادارهای مجهول را، از زمان رسمی شدن یکیشان تا مرگ یکی و بازنشستگی دوتای دیگر، پیش چشم خواننده میگذارد؛ تصاویری به ظاهر پیوسته ولی در حقیقت با فاصلة زمانی. بازی فرمی نویسنده در داستان این امکان را به او داده که در دام زیادهگویی نیفتد و بتواند داستان را همان «برههای از زندگی»، که گفتهاند و میدانیم، نگه دارد. ما از زندگیِ مصداقی، صوری و تبار چیزی نمیدانیم، نمیفهمیم و لازم هم نیست بفهمیم. ما قرار است با سه کارمند ساده اداری روبرو شویم که روزهای شنبه خوشحالیشان این است که کمر هفته شکسته و لیوان خالی چایشان را با دقت نگاه میکنند و با در قندان و نوک خودکار فرفره درست میکنند و آخر سر هم یا آلزایمر و روماتیسم میگیرند یا باید در انتظار آلزایمر و روماتیسم، دنبال کارهای اداری دریافت حکم بازنشستگیشان بدوند. داستان شوخی،گرچه مایههای طنز نابی دارد- چیزی که از حبیبی بعید نیست و نمونهاش را وبلاگش «ورطه» فراوان دیدهایم- پایانی تراژیک پیدا میکند و سه کارمند سادهدل داستان، در جبری محتوم دچار سرنوشتی میشوند که جامعه و تقدیر از پیش برایشان رقم زده است.
این نکته شاید دیگر کمی تکراری شده باشد که در تحلیل اثری هنری گفته شود «کسالت و روزمرگی انسان معاصر و مدرن را به تصویر میکشد». شاید هم بتوان گفت که نمایش این دلزدگی درآثار هنری، اگر تا میانههای قرن بیستم هنوز حرفی، نکتهای،چیزی برای گفتن داشت، سالهاست که دیگر از مد افتاده و هنرمندان در تلاشند تا طرحی نو دراندازند؛ تلاشی که به نظر میرسد حبیبی هم از آن بیبهره نیست.