شب خواب میبینم با آقای «گ» درون باغی نشستهایم که درختانش همه از کلمات درست شدهاند. آقای «گ» سیگارش را میگیراند و پکی به آن میزند و میگوید: «بخوان.» کاغذ را از جیبم بیرون میآورم، نگاهی به دور و برم میاندازم که از چشمان هشیار او دور نمیماند و بعد میخوانم: «باد که موهای رویا را در هوا پخش کرد!