این ضدقهرمان نازنین
اگر این روزها به دنبال کتابی برای خواندن ولذت بردن هستید و درعین حال دوست دارید که درمورد آن چه میخوانید تامل و تفکر کنید و به زبان ساده درپایان کتاب از خود نپرسید «خب که چی؟!»، به سراغ نشر ققنوس و کتاب «گفتن درعین نگفتن» از جوادمجابی بروید.
کتابی روان و خوشخوان که راویاش پس از چند صفحه، شما را اسیر خود میکند وتا پایان داستان با خود میکشاند، نه به این علت که مضمون خیلی بدیع و هیجانانگیز است بلکه راوی ضد قهرمانی است که همهی آدمها حتی خود را با طنازی به نقد میکشد. روایتگر هوشمندی که جهان پیرامون و زندگی و هستی را به چالش میکشد و دراین راستا ابتدا خود را نقد میکند. «چیز غریبی است، مردم از آدم متفاوت با خودشان میترسند، حالا جذبش میشوند یا از او میپرهیزند، به هرحال از آدمی که اصلا مثل آنها نیست خوششان نمیآید، حالا میخواهد این آدم یاغی کوه باشد یا هنرمند محله. با یاغی یا نقاش نمیشود نشست و مثل بقال سرکوچه اختلاط کرد. چنین آدمی قابل پیشبینی نیست. واین وضع ترسآوراست و نفرتزا.» (صفحه ۱۴)
راوی پروایی ندارد از گفتن این که پدرش دزد سرگردنه بوده وقاتلی بیرحم، همانطور که از مزخرف خواندن تابلوهایش واهمه نمیکند و به قتلهایی که درنهایت خونسردی انجام میدهد. دیدن دنیا، آدمها، روابط بینشان، سیاست حکمفرما برقوانین دنیایی و ماورایی، خشم و نفرت و عشق و بیزاری، روابط خونی وفامیلی، همه و همه را مورد بحث قرارمی دهد و این همه در قالبی داستانی و با زنجیری از کلمات به دقت انتخاب شده اتفاق میافتد. راوی بی آن که بخواهد فضل فروشی کند، از گنجینهی واژگانی غنی و زبان و لحنی گاه شاعرانه اما دقیق و فکرشده وفیلسوفانه برخورداراست. اودراین راستا موفق شده که مفاهیم بزرگ و گاه پیچیده را ساده و ملموس بیان کند، بیشتر بهجا و سرجای خود و کمتر شعاری.«آدم درحوالی بیست سالگی مشنگتراز آن است که برای رفع خطر چاره بیندیشد، چون اصلا خطری نمیشناسد. کوری از بیرون به بینایی درون میانجامد.» (صفحه ۱۵)
راوی پیرمردی است که درصفحهی آغازین خود را نود و اندی ساله معرفی میکند و خواننده پس از فراز و نشیبهایی که با او دارد، طی یک دوران منطقی و درسفری به مدت نود و اندی سال دوباره درفصلهای پایانی به پیرمرد باز میگردد که ازختم ماجرا میگوید. او دبیرستان را تمام نکرده است و نقاشی را نیز در نوزده سالگی از شدت بیحوصلگی شروع کرده چون کاردیگری بلد نبوده و با ثروتی که از پدرراهزنش به او رسیده زندگی میکند.
درهرفصل که شرح ماجرا و زندگی راوی است به مقولهای پرداخته میشود که سوار برخط داستانی است و خواننده به مفاهیمی دست مییابد که شاید بارها در موردشان فکر کرده است و یا از تابوهای ذهنیاش بوده که اینک به مدد این ضد قهرمان از منظری دیگر بیتعصب به آن مینگرد و درست زمانی که آنها را حقیقت میپندارد، به فصل بعدی میرسد که گاه همهی آن حقایق در یک یا چند جمله نقض ونقش بر آب میشود. چنان که راوی در صفحات پایانی میگوید: «البته درمورد خود هرچه مینوشتم، حتی اگرصادقانهترین اعترافات بود، ناگزیر همین را باید میگفتم که یقین داشتن از واقعیت، نشانهی بلاهت موروثی است. من آیا واقعیتی بودم سنجیدنی و زندگیام نظم و ترتیبی بود که بتوان از آن سخن گفت؟» (ص۲۲۷)
یا به تعبیری دیگردرصفحهی ۲۶۶ که میگوید: «این رونویسی کوتاه شده که با خود آوردهام نه چندان ربطی به مطالب آن دفترها دارد و نه از حقیقت زندگی من تصویری واقعی به دست میدهد، بلکه تخیلی واقعنما یا بهتربگویم، واقعیتی خیالی است که شخص برای توجیه خود آفریده.»
خواننده ازهمان صفحات ابتدایی در پسر یاغی بیرحم دیروز و نقاش نه چندان موفق امروز، یک بیزاری شوپنهاوری از مردم میبیند که آرام در صفحات پایانی و رسیدن مرد به پیری و ناتوانی پررنگتر میگردد. «نابهکارها اینطوری انتقام میگیرند، مودبانه و موذیانه. تا دست پایین را دارند و زورشان نمیرسد مماشات میکنند و بوزینهوار معلقزنان. اما همینها دهها پادشاه و امیر را در آستانهی ضعف وسقوطشان، بیرحمانه از اریکه به گور پرتاب کردهاند... این ازغریزهی بقای حیوان میآید و ربطی به اخلاق ندارد. برای همین است که اخلاق یک رویه دارد و یک آستر، همهچیز در آسترپنهان است تا کی بخواهد رویه کار شود.» (صفحهی ۱۳۴)
یا درصفحهی ۲۱۷ که میگوید: «شهروندان محترم تعبیرهای تندی نسبت به ما مطرودان دارند، چون مثل آنها نیستیم. اما این را نمیدانند گرگی که پیه مطرودشدن را به تن میمالد قدرتمندتر از گوسفندانی است که چراگاهشان راهی نسبتا کوتاه به سلاخخانه دارد. آزادی طبیعی گرگ به زحمت گرسنگی و سرما و تنهاییاش میارزد، گوسفندانی پیدا میشوند که ته دلشان قدرت و رهایی طبیعی گرگ را آرزو میکنند، اما گرگ شدن تنها با بریدن ازعلف وآغل به دست نمیآید.»
و در پایان به این نتیجه میرسد که: «تصمیم گرفته بودم دور شوم ازاین باغ و خاطراتش، ازاین شهر و مردمش، ازنود سال اسارت کنارحشراتی که عاقبت مرا حشرهای چون خود کرده بودند. باید خود را رها میکردم، آزاد میشدم از خود، از دیگران، از جغرافیای مانوس و تاریخ شومش، از هرچه مرا به آنان پیوند میداد.» (۲۲۰-۲۲۱)
نثر روان و آهنگین، مفاهیم گاه پیچیده که به سادگی بیان شده، دوریگزینی از شرح و بسط بیهوده و پرگویی، انتخاب زیبا و هوشمندانهی کلمات، فصلبندی به قاعده، طنز جاری درمتن به گونهای طبیعی و جدانشدنی، کتاب را نه فقط یک داستان سرگرمکننده که متنی درخور و خواندنی برای آموختن تبدیل کرده است. نکتهی مهم و منحصربهفرد در کتاب، آفرینش موفقیتآمیز ضدقهرمانی توسط نویسنده است که درپایان خواننده خود را همراه و همدل او میبیند و من شخصا درهیچ یک از داستان و رمانهای ایرانی ندیدهام.
ترجیح و سلیقهی من در پایانبندی کتاب، دیدن راوی درهتل پنج ستاره همانگونه که تعریف شده با همصحبتهایی برگزیده بنا به سلیقهاش در آن کشور دوردست و بالاخره رسیدن به آرامش نسبی است و دو فصل پایانی را خلاصهتر میپسندم. شاید هم دیدن این ضدقهرمان دوستداشتنی را در خوابهای مسموم و مالیخولیای دردناک مرگ برنمیتابم.
فرزانه کرمپور، فروردین ۱۳۹۷