گروه انتشاراتی ققنوس | یادداشتی بر رُمان سنج و صنوبر - وبلاگ دانوش
 

یادداشتی بر رُمان سنج و صنوبر - وبلاگ دانوش

وبلاگ دانوش

 "رمان "سنج و صنوبر" رواست سفر سالکانه ی بانویی است شرقی از غرب به سمت شرق. از غروب آفتاب به سمت طلوع آفتاب. با نگاه از این زاویه و از این چشم انداز، تمامی کلمات و شخصیت ها و حوادث در سایه روشن دنیایی زمینی ـ آسمانی به صف می شوند و معنا و مفهومی نو می یابند معنایی که حتا اگر نه به عمد در دل این روایت گنجانده شده باشد به عمدِ خواندن ما با این رویکرد، می تواند از دل این داستان بر آید. سفر "آفاق" از آفاق یعنی از سمت جهان ها و خودهای متکثر شروع می شود؛ به سمت یکی شدن به سمت نقطه ی وحدت و بازگشت به اصل خویش. اصلی که نه به میل خود بلکه به اجبار از آن رانده شده است با وصیت نامه ی مادر و عم قزی. به حکم آن که نمی توانسته از وسوسه های کودکانه بکر و غیر عقلایی یا دست کم غیر متعارف چشم بپوشد و به تاوان تجربه و عبور از خطوط قرمز از بهشت برین رانده می شود. این داستان، داستان حوایی است که دوباره از بهشت رانده می شود. از نیلی های آسمان خواستنی دلخواست، به سمت جهانِ قهوه ای و به غایت زمینیِ جامعه ی غرب. کلمه ی آفاق که در برگیرنده ی معنای افق ها می باشد بر تکثر و گوناگونی دلالت دارد و این مفهوم با زوایای دید رمان که متکثر و گوناگون است سنخیت دارد و با آغاز سفر یک سالک، یک رهرو که تلاش دارد خود را از گوناگونی و رنگارنگی رها کند و به نقطه ی یکی شدن برسد همراهی و همدلی دارد. علاوه بر آن وجود دایره ای از دوستان دور مانده از وطن، که در کلاس زبان در غربت، همدیگر را باز می یابند این تکثر و گوناگونی را پر رنگ تر می کند. شارلوت و عبدالله بن طارق، میتسوی ژاپنی و ... نقطه ی وصال این سالک همان جهانی است که از آن طرد شده است. همان جهانی است که خود با سرپیچی حواگونه از آن آمده است. نقطه ی وصال و بازگشت به کودکی، به جایی که از آن آمده است. به جهانی که در آن می توان کودکانه از درخت های صنوبر بالا رفت و به اتفاق "ملکی" روی تنه ی همه ی درخت ها دایره و مارپیچ کشید. با توجه به مفهوم دایره و حلقه در باورهای سالکانه. این گونه است که آگاهانه یا ناخودآگاهانه، غرب نمادی از دنیای زمینی و زمین می شود و شرق نمادی از دنیای معنوی و جهانی. وَرای این جهان می شود. "ملکی" مردی است که در سراسر داستان آرزوی دیدار او آفاق را پر و سرشار می کند. بازگشت به این عشق کهنه به این نقطه ی وحدت، خط اصلی این رمان، شاهراه این رمان و این سفر عرفانی را می سازد و نوشته های دایی اسد گویا که اوراد و اذکار پیر راه یافته ای است که حالا به کار آفاق آمده است. شاید او بتواند با خواندن این رازهای بر ملا شده راه به جایی برد. آفاق پس از قبول کردن سرپرستی یک دو رگه ی قهوه ای با چشمانی آبی پس از محکم کردن ریشه های خود در خاک در صدد بر می آید که به وصال برسد. او با ثبت نشانه ای از خود در جهان خاکی با این بهانه ی به ظاهر عقلانی که «جان» پدر می خواهد به سفری خودخواسته رهسپار می شود و توجه کنید که در همین تصمیم، تا چه حد ناهمگونی با چنین دنیایی رخ می دهد و مگر نه آن که، کسی که پا در این سفر می گذارد از حکم خرد و عقل چشم می پوشد و یکسره کلام معطر دل است که همه جا جاری است و مگر نه آن که شرط چنین سفری آن است که به همه ی علایق بایدمان پشت پا زد.آفاق بدون پذیرفتن چنین شرطی و در حالی که دل در گرو این خاک دارد به این سفر می رود. جان با بدنی قهوه ای که رنگی گرم است و نماد زمین می باشد. با چشمانی آبی که سمبل آسمان است بیانگر نهاد این سالک نوره یعنی آفاق می باشد. کوچک بودن حجم آبی چشمان جان دَر برابر قهوه ای اندامش نشان می دهد که آفاق تا چه حد بندیِ جهان قهوه ای است و تا چه حد در این حجم قهوه ای نگاه به آسمان اندک می باشد. وجود «جان» در آغاز این سفر، بزرگ ترین دشواری این سفر است و البته بزرگ ترین بهانه برای این سفر و این تناقض خود از تناقضی بزرگ تر که جان آفاق را در خود می چلاند، حکایت می کند. شاید که اصلاً این سفر برای خلاصی از این تناقض و وسوسه است. آفاق به بهانه ی "جان" و برای یافتن پدری مناسب راهی این سفر می شود و شک و تردید او در فرودگاه برای رفتن یا نرفتن خود به خوبی پایان این سفر مخاطره آمیز را باز می نمایاند. نیز لحن تمسخرآمیز "جان" که سمبل جهان مادی آفاق است که حالا با او همخون شده است به شکلی کنایه آمیز پایان این سفر پیشاپیش به ما اعلام می دارد. آفاق با همه ی تردیدها اما پا در راه می گذارد و این سفر پرمخاطره با پرواز او در هواپیما آغاز می شود و ما می بینیم که در این پرواز جانِ او که ریشه در زمین دارد چه وسوسه ای برای بازگشت به زمین از خود نشان می دهد. ه طوری که جای خود را با مسافر کنار دستی عوض می کند تا بتواند از آسمان دورتر و به "جانِ" دو رگه ی قهوه ای و زمین نزدیک تر باشد.نوشیدن در هواپیما نیاز مسافر را به سرمستی و از خود بیخود شدن برای سپردن راه یادآوری می کند و تعجب مهماندار که در آسمان ایران ممنوعیت نوشیدن را به او اعلام می کند شاید گوشزد کردن این نکته باشد که در این اتمسفر آبی و در این حلقه باید بی شراب مست شد. وقتی "آفاق" به راننده ی مسافرکش اعلام می کند که مقصدش دلخواست می باشد راننده چنان به او می نگرد که گویی چنین جایی در زمین وجود ندارد و آفاق منتظر است که مرد سرانجام آن نگین یشمی را در دل کویر ببیند که می بیند و ناباوری مرد که نمادی است از ناباوری انسان هایی که از چشم خویش برای تبیین حقایقسود می برند به باور تبدیل می شود. پس از این، همراه با آفاق جان های مرده در دلخواست به زندگی باز می گردند و هر کدام به واگویه ی خویش مشغول می شوند ما از خلال واگویه های آن ها که به صدای قدم های آفاق از خواب مرگ بیدار شده اند و کنار زندگان قدم می زنند. آرام آرام به دلخواست که بهشت برین آفاق بوده است راه می یابیم. داستان پر است از واگویه های جان های به وصال نرسیده و سوزناکی فراقی که از دل وصال سر بر آورده است. واگویه ی دایی اسد در کنار اختگی خیرالله که به وصال رسیده است اما با از دست دادن تمام آن چه که در وصال بدان محتاج است و لازمه ی وصال است. بر پوکی وصال های پوچ و نرسیدن به نقطه ی رسیدن اشاره دارد. بر این معنا که در این سفر سالکانه چه بسیارند که در نقطه ی وصال به کشف این نکته می رسند که تا چه حد همه چیز زمینی خود را از دست داده اند حتا همان ظرفیت وصال و حالا که در نقطه ی یکی شدن قرار گرفته اند پی به حقیقتی بسیار تلخ می برند که مانند خطوط موازی همان ها که آفاق در تلاش بود به هم برساند موازی با نقطه ی وحدت وجود حرکت کرده اند. خیرالله هرگز به وصال نمی تواند برسد چون ظرفیت او موازی با نقطه ی وصال ترسیم شده است و این تلخی هم آن جا که خیرالله موش ها را می سوزاند و هم آن جا که آفاق هرگز نمی تواند خطوط موازی را هر چند که کج و معوج می کشد به هم برساند جان داستان و جان خواننده را از تلخی می آکند. زیرا که ما با تلخی اقتدار تقدیر روبرو می شویم که از عناصر مهم یک تراژدی است. گویا تقدیر در یک سفر عرفانی نیز می تواند به عنوان عُنصری اساسی مسافر راه را به مقصدهای نامعلومی بکشاند. واگویه های مردان و زنان به وصال نرسیده در این رمان ما را از پیش آماده ی پذیرفتن پایان سفر سالکانه ی آفاق می نماید. کودکی آفاق در دل طبیعت بهشتیِ دلخواست که حتا عطر گل های سُرخ طعم دارند، بالا رفتن از شاخه های درخت صنوبر و آرزوی بالا رفتن. دور زدن درهای بسته با پریدن از دیوارها و گذشتن از مرزهای ممنوع و ثبت آن با گذاشتن نشانه هایی که خود می دانند. عطر عیدهایی که معلومشان نمی شود از کدام در باز یا بسته و چه ساعتی از راه می رسد. ما را به با ارزشی جهان از دست رفته ی آفاق آگاه می کند. آفاق یا حوای ما با شوری وصف ناپذیر در این بهشت برین با رفتاری که سرپیچی از تابوهای این سرزمین است. از صنوبری به صنوبری دیگر و از باغی به باغی دیگر از گُلی و پروانه ای به طعمی و عطری دیگر از رنگی به رنگی دیگر در حال آمد و شد است. بی اعتنا به دوشیزگی خود که در این رمان می تواند نمادی از بی گناهی ابلهانه و عصمت ساده لوحانه ی انسان هایی باشد که بی آزمونی و تن در ندادن به خطر را پیشه ی خود کرده اند. نمادی از پاکی ابلهانه ی کسانی که جان خود را به بوته ی آزمایش زندگی نسپرده اند. شاید به همین دلیل است که راوی گاهِ بیان نگرانی های زنان در مورد دوشیزگی لحنی تمسخرآمیز به کلام خود می دهد. تمسخر زاهدانی که حافظ دعوتشان می کند به گذاشتن جان خود در بوته ی آزمایش وقتی می گوید: "به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید." همان ها که از دید روندگان راه، از سبویی و لب بر لب پیاله نهادن واهمه ها در دل دارند. آفاقِ بی اعتنا به اندرزهای مادر که به گمان او هرگز عاشِق نشده است. به این جهان آبی و فیروزه ای دهن کجی می کند. عبارتی کلیدی در طول داستان بارها و بارها تکرار می شود همان جمله ای که او و دوستانش روی دیوارها می نویسند که "بگیر و بیا" عبارت "بگیر و بیا" عبارتی ساده و کلیدی است عبارتی است که در آن آسان گیری وجود دارد و بی اندیشگی. بی قیدی وجود دارد و خلاصی از اندیشه ها و باورهای این جهانی که همه چیز را به خوب و بد از هم متمایز می کند و این عبارت کودکانه آن جا که با عبارت سرمستانه یِ "که من خود را نمی دانم که من خود را نمی دانم که من خود را نمی دانم. نمی دانم نمی دانم"، همراه می شود. سرم را می خماندِ راوی سر ما را هم می خماند. می بینیم که داریم در خود می رقصیم همراه با آفاق، با دده سیاه با دلخواست و ........... عبارتی که در صورت درک آن سالک می تواند به مقصد برسد. در این رمان تالار مهمانی که سرهنگ دستور ساخت آن را می دهد و تبلوری از دلی آماده ی پذیرش حقیقت است با نور و روشنایی خیره کننده ای که در آن دمیده است و موجب شگفتی مردم دلخواست می شود. این اتاق بی ستون، نشانه ای از قلبی جلا یافته و آماده ی پذیرایی از یار است و نور باران این اتاق خالی همه را مجذوب خود می کند. اما کسی از راز مهمانی که قرار است در این تالار از او پذیرایی شود سر در نمی آورد و هر کسی حدسی می زند. "هر کسی از ظن خود شد یار من." این تالار پر از نور همیشه منتظر آمدن مهمانی است همیشه با ولخرجی سرهنگ و اسراف در آراستن سفره ای رنگین چشم به قدم های مهمانی عزیز دارد که ظاهراً هیچگاه از راه نمی رسد. یا اگر از راه می رسد چنان به شکل همگان است که کسی او را باز نمی شناسد. این همان حقیقتی است که رهروان طریقت همه ی زندگی را بر سر آن می بازند و بازش نمی یابند مگر در خود. شاید که این جا نیز صاحبخانه همان مهمان است. شاید که تالار خالی در انتظار مهمان، همان حقیقت است و شایدهای دگر. هیجان سالکانه، سرمستی و رهایی از خود با رقص و سماع در هم می آمیزد. وقتی "دده سیاه" دور حوض می چرخد مست و بی پروا و صدای دام دام دام دام و بعد روی های سیاه شده انگار به شکل دده سیاه، سیاه می شوند انگار که پس از پایان این رقص همه با هم یکی می شوند و می شوند دده سیاه و هوهوهو تکرار و تکرار می شود.و بعدتر این رقص در حلقه ی دوستان جدا مانده از وطن تکرارمی گردد. این بار رقصندگان و سرمستان گوناگون ترند هر کدام از ملیتی و به رنگیو شکلی و نژادی که در پارک ساحلی سان فرانسیسکو گرد هم می آیند. "زن و مرد و پیر و جوان حلقه زده بودند. یک دایره بزرگ و دایره همین طور با ورود کسانی که تازه از راه می رسیدند، بزرگ تر می شد." دایره ای از پاپا، سابینا، آفاق، شارلوت، جورج و ............. و همه با آهنگ جاز بالا و پایین می پرند. در طول داستان، با صحنه های رقص و سماع، راویان مرده و زنده را حلقه وار کنار هم می بینیم. گاهی که از واگویه های زمینی خویش جدا می شوند تا سرمستی های درویشانه از سر گیرند. و زوزه ی مادر که با شغال ها همراهی می کند. از امیال حیوانی رهروان این سفر، این خودهای گوناگون حکایت می کند. مادر زوزه می کشد تا سیاهی و پلشتی خود را تا سنگینی خود را سبک کند. "فرانسیس" که در داستان او را نمی بینیم به عنوان نشانه ای از خرد و عقل در داستان حضور دارد در یادآوری های شارلوت، ولی تمسخر عقل جایی بیشتر رخ می دهد که ما با فرنگیس روبرو می شویم. ملغمه ای از همه ی ادیان. با لباسی مرکب از باور همه ی فرهنگ ها. به گمان من فرنگیس نقطه ی مقابل وحدت وجود است. فرنگیس قادر به جذب همه ی گوناگونی ها شده اما قادر به هضم آن ها نیست. در فرنگیس همه چیز به هم می رسند. اما یکی نمی شوند به وحدت و یکی شدن نمی رسند. به همین دلیل است که وقتی فرنگیس روبروی مجسمه ی مریم، قرآن و بعد کتب سایر ادیان می خواند. تصویری بسیار تمسخرآمیز از او و باورهایش را مشاهده می کنیم. او که قصد دعوت از مردم برای پیوستن به دین جدیدش دارد هنوز نتوانسته بر ترس ها و عقلانیت خود که با استدلال های احمقانه او را به گمراهی می کشاند، غلبه کند. او نمادی می شود از گمشدگان راه طریقت که قادر نبوده اند سبکی عقل را و بی ارزشی استدلال های آن را در این سفر مخاطره آمیز از خود دور کنند و دوباره است که بگوییم: پای استدلالیان چوبین بود. جایی که خان عمو بلبل دیوان به شکلی بیمارگونه آب غوره در چشم همه می چکاند و البته این بیماری اش در غُربت به نسل های بعدی اش نیز مُنتقل می شود. چشم به نشانه ای آسیب پذیر و بی ارزش و محکوم به تحمل فشار تبدیل می شود، در طی کردن این مقصد که همراه با بی ارزشی عقل و خرد وظیفه ی شناخت حقیقت جهان یکسره به دل آدمی سپرده می شود. چرا که چشم قادر به درک باطن امور نیست. چرا که هر چه چشم می بیند جای شک و خطا در آن وجود دارد. چشم می بیند که "کبکی" به عقد خیرالله در آمده که خطاست. چشم خیال می کند که روبنده ی عروس "جهان" نشانه ی وقار اوست که خطاست و چشم می بیند که هوا آفتابی است و هُشدار درویش را به هیچ می گیرد که خطاست و به لحظه ای آسمان پر از ابر می شود و سیل، ویرانی ها در پی می آورد. داستان این سفر یا به عبارتی این سفرنامه ی عرفانی سیال و روان ادامه می یابد. با تمام رویدادها و جزییات و تار و پودی که کاملاً با زمینه ی متن سازگاری دارد. همچون قالی هایی که "ملکی" می بافد و آفاق با حسرت آن را لمس می کند. برای آن که آفاق "ملکی" را ببیند، همه ی زندگان و مردگان دلخواست با خواب ها و خاطره هایشان به شکل کلمه در می آیند و این کلمه ها کلام این داستان و راویان آن می شود. اما پایان این سفر که از پیش معلوم است. وصال و وحدتی وجود ندارد. هر چند که آخر داستان وقتی قرار است آفاق با "ملکی" روبرو شود. آن سان که در منطق الطیر مرغان جز خود، مرغی نمی یابند. آفاق نیز "ملکی" را نمی بیند. می خوانیم: "انگار نه انگار که روزگاری این جا آدم زندگی می کرده. می دوم سمت ساختمان. دیوارها ترک برداشته. زیلوی کهنه ای توی تالار پهن است. از آن قالی های جوشقانی خبری نیست. از پنجره ها سرسوک می دهم. اتاق ها خالی است. شیشه ها شکسته است. دلم می گیرد. چه بلایی سر ملکی آمده!" و این پایان را نویسنده البته در آغاز رمان در صفحه ی 78 آورده است به برکت جریان سیال ذهنی که زمان خطی را در داستان شکسته است و زمان ها و رویدادها به جای حرکت در یک خط در یک دایره، در یک حلقه می چرخند و آخر و اول معلوم نیست. گذشته و حال ارزشی یکسان می یابند و به گمان من دایه که در زمان حال داستان زندگی می کند و هنوز زنده است. بسیار گذشته تر و دورتر از دایی اسد در داستان به نظر می رسد.همان طور که گفته شد و همان طور که از ابتدای این سفر معلوم بود. آفاق نمی تواند به وصال دست یابد. وقتی ملکی را می بیند. از آن ملکی که در ذهن خود ساخته بود اثری نمی یابد. وصال پوک و تهی جلوه می کند. باورهای کودکانه اش فرو می ریزد و حوای داستان یک سره معلومش می شود که طرد او از جایگاه نخستش ابدی است. این سفر سالکانه که با تردید آغاز شده بود با مسافری که ریشه در خاک قهوه ای دوانده بود و خونش با خون دو رگه ای قهوه ای و چشم آبی یکی شده بود، با فراق پایان می یابد. با بازگشت دوباره به زمین. زیرا کلمات همه قهوه ای و از جنس زمین بود. ما با کلامی از نوع لحن و آهنگ مثلاً مناجات نامه ی خواجه عبدالله انصاری روبرو نبودیم. با زبانی آبی و آسمانی که بُعد معنوی آن و آهنگ آسمانی آن ما را به فرای زمین رهنمون می شود. کلام از جنس زمین بود و قهوه ای و ریشه در خاک داشت. آغاز این سفر با تدبیر و تعقّل برای یافتن پدری برای "جان" شروع شده بود و بدیهی است که سفر سالک از راه عقل به فراق می رسد که راه های وصال از دل بر می گذرد. رمان سنج و صنوبر همچون "دن کیشوت" که تمام آداب شوالیه گری را در خود دارد ولی هجویه ای است بر شوالیه گری، تمام نشانه های عرفانی را در خود دارد ولی گویا هجویه ای است بر عرفان شرقی، که با طرد زندگی می خواهد به زندگی برسد. گویا طنزی است بر این باور سالکان شرقی که برای زنده شدن باید مُرد. باید جان را از تعلّق تن خاکی رهاند. ما در پایان داستان همراه با راوی اصلی یعنی آفاق به سوی غرب و پسر دو رگه یعنی "جان" باز می گردیم. این پایان، پایانی قابل انتظار بود. شاید وقت آن رسیده باشد که تحقیر زمین و خاک و تن آدمی متوقّف شود. شاید وقت آن رسیده باشد که گوشه گیری و انزوای شرقی، خود به بوته ای نقد و آزمایش گذاشته شود و آن چه خود محک زرناب است و استاندارد شناسایی چگالی بشریت بشر، مورد تردید و سنجش قرار بگیرد. نویسنده ی رمان "سنج و صنوبر" با زبانی سر راست و مستقیم. با زبانی از جنس خرد و تعقّل راویانی که به واگویه ی پیشانی نوشت خویش مشغولند. دوباره به اضمحلال خاندان قجری که بارها در ادبیات ما خمیر مایه ی آثاری گران بوده است از منظری دیگر می نگرد و این اضمحلال به شکلی کنایی اضمحلال باورها و عقایدی است که در جامعه ی شرقی ما خطوط اصلی و شاهرگ نگرش ما را به زندگی شکل می دهد. در این رمان آرمان گرایی شرقی ما به سخره گرفته می شود و صبر و تحمّل ما برای رسیدن به آرمان هایمان مورد تردید قرار می گیرد. آن جا که گفته می شود: در فرهنگ ما نشستن بر لب جوی و تماشای گذر عُمر توصیه شده است. به این نکته اشاره دارد که ما نیز همچون آفاق زمان های زیادی را از کف داده ایم به امید وصالی که نطفه ی فراقی بزرگ در خود می پروراند و اگر این داستان، روایت حال ما نیست چگونه است که مذاق ما در پایان پُر از تلخی می شود. رُمان سنج و صنوبر دعوتی است به زندگی، همان گونه که آفاق در آغاز داستان با گرفتن خون پسر دو رگه به زندگی باز می گردد.

وبلاگ دانوش یکشنبه 13 خرداد 1386  -  18:48

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه