گروه انتشاراتی ققنوس | کسب جمعیت از آن زلف پریشان: مروری بر رمان اپرای شناور: اعتماد
 

کسب جمعیت از آن زلف پریشان: مروری بر رمان اپرای شناور: اعتماد

روزنامه اعتماد

اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوید و متوجه شوید که این آخرین روز زندگی تان خواهد بود چه کار خواهید کرد؟ خب حتماً خیلی کارهای نا تمام دارید که انجام بدهید. اما ظرف یک روز مگر چقدر کار نیمه تمام را می توان به سرانجام رساند؟ کارهایی که یک عمر وقت داشته اید و به جایی نرسانده اید شان، پس بی خیال، می توانید مثل تاد آندروز، در رمان اپرای شناور، نوشته جان بارت، عملاً هیچ کاری نکنید جز روایت ساعت به ساعت همان یک روز باقی مانده. تاد آن روز صبح به این انکشاف می رسد که باید به زندگی اش در همان روز خاتمه بدهد. البته تاد آنقدرها هم کار نصفه و نیمه ندارد که نداند کدامش را انجام بدهد. پس باید تمام دقایق روز 21 ژوئن سال 1937 را روی کاغذ بیاورد. تاد باید خودکشی کند، چون به این نتیجه رسیده که «هیچ چیز با هیچ چیز فرقی ندارد» و از سویی اگر دلیلی برای خودکشی نداشته باشی دیگر ادامه زندگی معنایی ندارد، پس باید خودکشی کنی. «اپرای شناور» رمانی است در نوسان میان دو قطب عدم قطعیت و عدم عدم قطعیت، یعنی چه؟ نمی دانم. به این جمله توجه کنید؛ «در نبود مطلق مفاهیم مطلق، ارزش هایی کمتر از ارزش های مطلق را به هیچ وجه نباید کم ارزش تر از ارزش های مطلق محسوب کرد و حتی زندگی کردن با آنها هم مسخره تر از زندگی با ارزش های مطلق نیست.» (ص318) با چنین استدلالی شما همان قدر می توانید خودکشی کنید که می توانید سرخوش و سرحال هزار سال زندگی کنید. بدین ترتیب رمان «اپرای شناور» رمانی است درباره عدم قطعیت. وقتی رمان را تمام می کنی و می بندی با خود فکر می کنی که اهمیت آن روز - به قول راوی 21 یا 22 ژوئن 1937 - از چه روست؟ آیا به خاطر این است که صبح آن روز تاد تصمیم به خودکشی گرفته است؟ یا برعکس به خاطر این است که شب همان روز از خودکشی منصرف شده است؟ البته این درست است که ذهن تاد (راوی) هیچ نظم و نسق متعارفی ندارد. او عاشق این است که ماجراها را تو در تو و مانند کلاف هزار سر جلوی روی خواننده بگذارد. شاید حتی نه عاشق این شیوه که مجبور است؛ «هر جمله جدیدی که روی کاغذ می آورم، پر است از اشخاص و معانی که آرزویم پیگیری آنها تا خاستگاه و ریشه های آنهاست، اما این ریشه یابی متضمن مطرح شدن شخصیت های جدید و ریشه یابی های جدید خواهد بود، طوری که حتم دارم اگر افسار علائق و تمایلاتم را رها کنم هرگز به آغاز داستان نخواهیم رسید، چه رسد به پایانش.» و این تازه اول رمان است. (ص 9) با چنین مقدمه یی خدا می داند در ادامه چه پیش خواهد آمد؟، از سویی دیگر راوی در طول رمان چند بار تصریح می کند که داستان نویس خوبی نیست؛ «خدای من، چطور می شود رمان نوشت» یا «داستان گویی راستً کار من نیست.» حالا این دو مقدمه را کنار هم می گذاریم. نتیجه بلافصلش داستانی خواهد بود پریشان و هذیان گو، و این در حالی خواهد بود که راوی (یا شاید نویسنده) قصه یی برای تعریف کردن داشته باشد. اگر راوی چیزی برای روایت نداشته باشد جز ماجراهای معمولی یک روز کاملاً معمولی، آن وقت چه؟ اما هنر جان بارت درست همین جاست. او از یک شخصیت معمولی با ماجراهایی سرد و معمولی داستانی پرکشش و پرتعلیق به تو هدیه می کند. خواننده تنها وقتی رمان را می بندد که تمام شده باشد و تازه دوست دارد دوباره بخواندش تا به رغم آشفتگی که تا به حال دست به گریبانش بوده بتواند بار دیگر از انسجام پنهان اثر نیز لذت ببرد. در واقع خواننده بار اول رمان را مزه مزه کرده و پیش رفته و این بار دوست دارد ببلعدش. راوی در همان صفحه های نخستین رمان به بیماری اش اشاره می کند. او بیماری قلبی دارد و اگرچه چندان مرضش حاد نیست، اما به خوبی به این نکته توجه می دهد که هر آن ممکن است قلب ضعیفش از کار بیفتد؛ این تذکر بجایی است به چند دلیل؛ نخست اینکه زندگی در حال راوی را توجیه و تا حد بسیاری قابل فهم می سازد. و دوم اینکه رمان را نیز بر همین شیوه پایه می ریزد؛ «خود من قلب ضعیفی دارم، و ارزش شرح تدریجی داستان را می دانم.» همین شیوه روایت است که باعث می شود خواننده در دوباره خوانی رمان به نکات جدید دست پیدا کند. این بار به مسیر روایت بیشتر توجه کند و ریزه کاری های روایت تاد را دریابد و متوجه شود که این جمله؛ «اگر داستان نویس بهتری بودم...» فقط یک شکسته نفسی است و توجیهی برای شیوه روایت.

 
نکته قابل توجه دیگر در رمان جان بارت شیوه اوست در تبیین تکوین رمان. بسیار دیده ایم که در آثار موسوم به پسا مدرنیستی، نویسنده چگونگی شکل گیری رمان را نیز در قالب روایت می گنجاند. این شیوه که معمولاً با دخالت مستقیم نویسنده حاصل می شود در رمان اپرای شناور به گونه یی کاملاً بدیع عرضه شده است. در اینجا با جان بارت سر و کار نداریم و حتی اشاره های مستقیم به چگونگی شکل گیری رمان هم کمتر دیده می شود؛ آنچه خواننده را در معرض آگاهی از روند نگارش رمان قرار می دهد در واقع همان روایت تاد است از ماجراهای همان روز از ماه ژوئن. راوی ما را با انبوه یادداشت هایش آشنا می کند که قرار است در نگارش وقایع آن روز به او یاری برسانند. یا در جایی دیگر روشش را به این شرح توضیح می دهد؛ «... در رمان هایی که گاه و بی گاه خوانده ام، همیشه احساسم این بوده که آن گروه از نویسنده ها که به جای شرح پیش زمینه ماجرا و ورود تدریجی به عالم داستان شان، کار خود را از میانه ماجرا و با لحنی توفنده و ناگهانی آغاز می کنند، از خوانند ه هایشان توقع زیادی دارند... نه، پا به پای من بیا خواننده و نگران قلب ضعیفت نباش؛ خود من هم قلب ضعیفی دارم، و ارزش شرح تدریجی داستان را می دانم؛ اول یک انگشت پا، بعد پنجه،
بعد یک پا و بعد آرام آرام و آهسته باسن و شکم و سرانجام کل وجودتان را وارد داستانم می کنم... به هر حال، چیزی که من شما را به آن دعوت می کنم آبتنی لذت بخش است نه غسل تعمید.»
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه