گروه انتشاراتی ققنوس | کتاب اتفاقی
 

کتاب اتفاقی

مارگارت اتوود و آدم‌کش کور 

همشهری جمعه

مارگارت اتوود، نویسنده‌ای که در سال 1939 در اتاوای کانادا به دنیا آمده، بیش از همه وامدار سنت داستان‌گویی آمریکای شمالی بوده است. این موضوع چه از حیث فرم و چه از حیث محتوا قابل بررسی است. در داستان‌هایی که از نویسندگان این نقطه از جهان خوانده‌ایم، تلفیق درست و موفقی از فرم و محتوا را شاهد بوده‌ایم. در واقع شاید رمز موفقیت این نویسندگان در همان نکته فوق خلاصه شود. در نقدها و تحلیل‌هایی هم که پیرامون آثار این نویسندگان خوانده‌ایم به وجه مذکور توجه ویژه‌ای صورت گرفته است. 
داستان‌نویسان آمریکای شمالی برخلاف اغلب داستان‌نویسان اروپایی به عنصر شگفتی و غافلگیری در داستان‌هایشان علاقه نشان داده‌اند. سیل داستان‌های گروتسک، دلهره‌آور، علمی-تخیلی و ... که در طول سال‌های گذشته خوانده‌ایم، شاهدی بر مدعای فوق است. البته علاقه‌مندی مردم این جوامع هم به این نوع داستان‌ها در رونق آنها بی‌تاثیر نبوده است. باید توجه داشت که چنین طبقه‌بندی‌ای، در دیدگاهی کلی قابل بررسی است وگرنه برخی نویسندگان این خطه شامل دسته‌بندی فوق نیستند و در این رده‌ها نمی‌گنجند. به طور کلی جریان داستان‌نویسی در آمریکای شمالی را باید به دو دوره پیش از دهه 1960 و بعد از آن تقسیم کرد. در سال‌های پیش از این دهه، شاهد حضور نویسندگانی چون ویلیام فاکنر، سینکلر لوئیس و ... هستیم که کارشان با آثار نویسندگانی مانند آرتور سی‌کلارک، ری برادبری و حتی سال بلو و ... قابل مقایسه نیست. در این میان ژانر داستانی علمی-تخیلی در به وجود آمدن جریان مذکور نقشی اساسی دارد. به طوری که در دوره‌ای ژانرهای دیگر داستانی نظیر پلیسی در سایه داستان‌های این نوع قرار گرفتند و موضوع فرعی این آثار بودند. شاید نویسندگان ده‌هه‌های اخیر آمریکای شمالی در ژانرهای مختلفی که کار کرده‌اند بیش از همه تحت تاثیر سبک داستان‌نویسی نویسندگانی همچون ریموند چندلر و دشیل همت بوده‌اند. اگرچه این دو نویسنده تنها در ژانر داستان‌های پلیسی کار کرده‌اند ولی ساختار و لحن آثارشان الهام‌بخش بسیاری از نویسندگان متاخر بوده است. حتی می‌توان لحن داستان‌های این دو را در آثار نویسندگان مینی‌مالیست هم پیدا کرد. راویانی که با نوعی بی‌حوصلگی و خستگی به روایت این داستان‌ها می‌پردازند. 
مارگارت اتوود هم در داستان‌هایش از چنین تمهیدی در روایت استفاده کرده است. راویان داستان‌های او گذشته از ویژگی فوق، حس اعتماد چندانی هم در خواننده برنمی‌انگیزند. به طوری که خواننده در طول خواندن داستان، از خود می‌پرسد که آیا روایت راوی ماجرا صحیح است یا این که او در پاره‌ای مواقع فریب و نیرنگی هم در ماجراهای داستان وارد کرده است. این جنبه در رمان «چهره پنهان» به طور آشکاری وجود دارد. گریس، قهرمان این رمان دچار بیماری اسکیزوفرنی است و بنابراین در پاره‌ای اوقات به طور ناخودآگاه از روایت برخی ماجراها بازمی‌ماند. آنچنان که خواننده، تکه‌های مفقود روایت را در گفتار سایر شخصیت‌ها جست و جو می‌کند. چنین جنبه‌ای در نیمه دوم داستان فهمیده می شود و شاید مهم‌ترین کشش این قسمت از رمان در همین موضوع نهفته باشد. در بقیه رمان‌ها و داستان‌های کوتاه اتوود چنین جنبه‌ای با اندکی تغییر و دگرگونی استفاده شده است. در این میان رمان آدم‌کش کور نمونه شاخص این دسته از آثار محسوب می‌شود. آدم‌کش کور داستان زندگی دو خواهر به نام‌های «آیریس» و «لورا» را روایت می‌کند که به دلیل حوادثی که در بچگی‌شان به وقوع می‌پیوندد، در دوران بزرگسالی دچار برخی مشکلات در برقراری ارتباط با اطرافیان می‌شوند. اما در این میان ساختار به کار رفته در رمان، بسیار هوشمندانه بوده است و شاید جایزه بوکر که در سال 2000 به این اثر تعلق گرفته، به خاطر همین جنبه بوده است. رمان به پانزده بخش تقسیم شده که در هر یک از بخش‌ها یا روایت یک رمان نگاشته شده با نام آدم‌کش کور را می‌خوانیم و یا داستان زندگی آیریس چیس را از نظر می‌گذرانیم. در نقطه‌ای این دو بخش با هم ترکیب می‌شوند و شمایل کلی ماجراها را در ذهن خواننده شکل می‌دهند. نوع روایت آیریس هم شبیه همان روایتی است که در سطور بالا ذکر آن رفت. مثلاً در بخشی از داستان توضیح می‌دهد: «وقتی در آینه نگاه می‌کنم زن پیری را می‌بینم؛ یا زن پیری را نمی‌بینم، چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود، پس زن مسنی را می‌بینم و گاه زن مسن‌تری که شکل مادربزرگی است که هرگز ندیدمش، یا شبیه مادرم اگر به این سن می‌رسید. گاهی هم صورت زنی جوان را می‌بینم، صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش می‌کردم یا برایش افسوس می‌خوردم برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است ... دکتر می‌گوید به خاطر قلبم لازم است هر روز پیاده‌روی کنم، ترجیح می‌دهم این کار را نکنم. قدم زدن آنقدر ناراحتم نمی‌کند که از خانه بیرون رفتن. احساس می‌کنم مردم خیلی نگاهم می‌کنند. آیا خیره نگاه مردم و زمزمه کردن آنها زاییده تصورم است؟ شاید. شاید هم نه. هرچه نباشد مانند زمینی که در گذشته ساختمان مهمی در آن جا قرار داشته و اینک فقط آجرهایش باقی مانده، یک مخروبه هستم.» 
آیریس نگاه بدبینانه‌اش به زندگی را به کل روایتی که انجام می‌دهد تسری داده است. در پایان داستان درمی‌یابیم که نگاه مشترک میان دست‌نوشته‌های آدمکش کور و آیریس از سر اتفاق و تصادف نبوده است بلکه همان طور که اشاره شد گذشته از آن که توسط یک نفر نگاشته شده (این موضوع را خواننده در انتهای داستان درمی‌یابد) شکل و شمایل جذابی به ساختار کلی رمان بخشیده است. 
سوالی که از ابتدا در ذهن خواننده ایجاد می‌شود این است ک اصلاً چه لزومی به حضور دست‌نوشته آدم‌کش کور در لابه‌لای روایت آیریس است. حال آن که سوال او در پایان داستان جواب داده می‌شود. در واقع دست‌نوشته آدم‌کش کور نقاط خالی زمانی در روایت آیریس را پر می‌کند و برخوردهای مختلفش با شخصی به نام «آلکس توما» را شرح می‌دهد. 
اما در پایان داستان، به خواننده حسی از اتفاقی بودن آنچه خوانده است دست می‌دهد و اصلاً هدف اتوود هم از نوشتن چنین داستانی همین بوده است. معنای هر یک از دو بخش آدم‌کش کور و دست‌نوشته‌های آیریس وابسته به هم است و آنها به طور مجزا از هم ‌معنایی نمی‌دهند. انگار که شخصی در لابه‌لای داستان آیریس، صفحات رمان آدم‌کش کور را گذاشته و در این میان توالی حوادث آن را از طریق بریده‌های رونامه‌ها در طول ادوار مختلف نشان داده است. 

 

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه