نگاهی به کتاب «کافه نادری» نوشته رضا قیصریه
ابتکار – شماره 196
کسی که کتاب کافه نادری را پیش روی خود داشته باشد، مطمئناً بیتفاوت از کنارش نخواهند گذشت. چیزی که پیش از همه کتاب را قابل توجه میکند، نام و طرح روی جلد کتاب است. کافه نادری و عکس سیاه و سفید آن، حس نوستالوژیک خواننده را برمیانگیزد. همچنین فضای آشنا و دلچسبی را تداهی میکند که مربوط به طهران است. ابتدای کتاب با توصیف کافه شورع میشود که در جهت ساختن فضای حاکم بر آن در کل کتاب است. این فضاسازی با نثری زیبا شروع میشود اما در همه داستان ادامه نمییابد. نویسنده در جملهبندیهای ابتدایی ارکان دستوری را به هم ریخته و نثری زیبا و در خور کافه پدید آورده اما این به همریختگی در همه جا دیده نمیشود و این باعث می شود نثر کتاب کاملاً یکدست نباشد. همچنین تکرار بودها، کهها و راها در جاهایی که راوی شروع به برشمردن چند چیز میکند، اذیتکننده است. چند اشتباه هم در کار برد «که» در جملهبندیها به چشم میخورد. ص 38 «او هم رفته بود تا روزنامهنگاری را با مجله هفتگی ویتادی اوجی شروع بکند که یک دروبین دستش داده بودند با کلی ضمانت که ازش گرفته بودند ...» یا ص 48 «و گفت که از یکی از قوم و خویشهای مادرش جزو معدود تحصیل کردههای آکسفورد داست و در لند گروه مطالعاتی دارد.» همچنین نثر در چند جا مثل ص 49 شاعرانه میشود که البته شرایط ایجاب میکند فضای احساسی را میسازد. کتاب فضاسازیهای در خور توجهی دارد. توصیفهها دیالوگیها و حتی اسامی افراد تاثیر زیادی در ساختن فضای سیاسی و روشنکفری دارند. به خصوص پیداست دقت خاصی برای انتخاب اسامی صورت گرفته اسمهایی که در برخورد اول جلب توجه میکنند. هر چند اکثر اسمها تنها جالبتند و در ادامه، کارکرد معنایی یا بینامتنی خاصی ندارند. البته هیچ لزومی به وجود این کاکرد نیست. اما استفاده زیاد از اسم توسط نویسنده این فکر را به ذهن متبادر میکند که چه مقصوید در پس آن نهتفه است؟از شباهت بعضی اسمها به هم (پیراسته، نورسته، مفتون، فتاح، سازگار، ساربان) همچنین بدیع بودن بعضی (سیندخت، تینوش، شیدفر، پرشیو) پیداست که نویسنده نیم÷واسته خوانندگان به راحتی از آنها گذر کنند. همین شباهت و تعدا اسم خواننده را دچار سردرگمی میکند. به طوری که گاهی چند صفحه به عقب برمیگردد و دوباره می÷واند. نویسنده به تمامی افراد کتاب به جزء یک مورد، اسم و فامیلی میدهد و علاوه بر آن اغلب یک بیوگرافی از او به دست میدهد که گاهی در حد یک جمله است و گاهی چند صفحه. به این ترتبیب حواشی داستان را پرو وبال میدهد به خصوص در فصل دوم که بیشترین حجم افراد هم در این فصل است. در این رمان شخصیت و تیپ خیلی به هم نزدیک میشوند. وقتی فرد جدیدی معرفی میشود، به نوعی د داستان محوریت مییابد و توضیحاتی داده میشود که دو را به شخصیت نزدیک میکند. اما کمی بعد رها میشود و داستان به چیز دیگری میپردازد. این هم در کناب تعداد اسم، خواننده را سر در گم میکند. در مواردی این پرسش و توضیحات ضروری به نظر میرسد و کسی که معرفی میشود در روند داستان تاثیرگذار است مثل فرامرز سازگار. اما، در این میان چه لزومی دارد که به سلطانه، کلفت خانه پدری تینوش هم پرداخته شود، از این موارد در داستان زیاد است و این مشکل به وجود میآید که وقتی حوادث و شخصتیها زاید میشوند، خواننده رد داستان را گم میکند. به نظر میرسد نویسنده به همین خاطر فصل دوم را آورده تا خوانندگانی که دلسرد و سر در گم شده اند. از دست ندهد. فصل دوم به نحوی با فضای این کتاب و فصلهای قبل و بعدش نمیخواند. بیشترش یک مهمانی است و اتفاقات آن که با توصیفها و صحنه پردازیها تداعیگر فیلمهای فارسی میشود. در این فصل آنقدر موضوع هست که گاهی نویسنده به نوعی نمیداند چطور از موضوعی به دیگری بپردازد و در نتیجه پیوندها بیارتباط به هم میشوند. ص 56 «تینوش هم بلافاصله گفته بود لابد دهقانها هم زمینهای مالکان را. آن روز با پدر رفته بود ساوه...» در این بین شخصیت مفتون خیلی خوب ساخته و پرداخته میشود. آدمی که با طنزی تلخ مجامع سیاسی و روشنکفری ایران را محکوم میکند. جالب اینکه او و کسان دیگری چون راهبان که دیگران را با کنایه تحقیر میکنند، خودبه نوعی دچار همان ارتجاعیاند و در بحثها به زد و خورد میپردازند. کافه نادری در نوعی بیزمانی معلق است. اگرچه بیشتر کتاب با فصل گذشته نوشته شده اما در کل این حس که حودث و گفتگوها بدون توجه به زمان پس و پیششان و در حال روی میدهد. غالب است در واقع نویسنده با پرش های زمانی این حس را القا میکند که همه چیز در حال اتفاق میافتد. ما در این لحظه هم در کافهایم، هم در پاریس، هم رم و هم مونیخ. بیشتر این پرشها زیرکانه رفخ میدهد. طوری که خواننده اغلب متوتجه آن نمی شود با حدقل پرش آزاردهنده نیست. مثل ص 54 که جابجایی زمان با کمک یک تصویر صورت میگیرد. البته عکس این موضوع هم صدق است مثلاً در ص 132 بدون مقدمه و اذیتکننده از صحنه کافه به جنگ پرت میشویم. زاویه دید هم متناسب با روایت انتخاب شده و به کمک این بیزمانی میآید: دانای کلی که همه چیز را در کناب هم میبیند و وابسته به هم روایت میکند. هر چند پرشهایی هم در زاوهی دید هست. در دو سه مورد، بدون لزوم و توجیه خاصی در چند جمله با توی مخاطب روبه رو میشویم ص 19 این موضوع بود که آلبا پیرانی و فرزاد مفتون میتوانستند ساعتها دربارهاش با تو حرف بزنند. ص 48 «کتاب میخواندی و نظرت را میگفتی. مهم نبود درست یا غلط، مهم دلایل تو بود» ص 134 «تکانهای سخت زمین را حتی توی پناهگاه هم حس میکردی.» یا در ص 44 دانای کل طوری حرف میزند و اظهار بیاطلاعی میکند که ناخودآگاه حس می:نیم فتاح راوی است. «این همان ما گدا نبود...» پا در فصل سوم که بیشتر با دیلاوگ روبه رو هستم. زاویه دید دانای کل تا حد دید دوربنی تقلیل مییابد و ما با دیالوگهای ردو بدل شده بین افراد مواجهایم بدون اینکه حتی حالت گوینده آنرا ببینیم که مثلاً عصبی است یا ناراحت. و دوباره راوی دانای کل میشود و این جابجایی در فصل 3 ادامه مییابد. این هم شاید بهانه دیگری را برای گم کردن روند داستان باشد. شاید اگر نویسنده تعداد شصیتها و حوادث داستانیاش را کم میکرد و برای بعضی مانند کارگردان که آذر فرصت نقش آنهیتا را در نمایشنامهاش به عهده گرفت؛ اسمی نمیگذاشت و به اشارهای بسنده میکرد؛ خواندن کتاب لذت بیشتری در پی داشت. این کتاب چنان از اسامی، افراد و حوادث سرشار است که در پایان جز مفتون و تینوش و چند نفر دیگر و چند حادثه کلی، چیزی به یاد خواننده نمیآید. البته میتوان اینطور هم تعبیر کرد که قصد نویسنده شاید همین بوده: نشان دادن مفتونی که کنار پنجره کافه نادری نشسته، طنز تلخ و نگاه شکاک او به دیگران، روابطش با همسر و معشوقهها، برخورد دوگانه مدرن و سنتی او با مسائل، یاسها و ناامیدیهایش و سرانجام مرگش بدون وارد کردن شوکی به خواننده. خیلی ساده، طوری که از خود بپرسیم «کی چی؟»و انگار چرخهای را پیش رو داریم. چرخه حیات که فتاح در موردش حس میکند «در آغاز هم نیست. اما میداند چیزی برایش پایان گرفته» سرنوشت، که چندین بار به آن اشاره میشود. «در واقع همان داستان همیشگی ... سرنوشت به هیکل آدم» و از بین رفتن فرد زیر بار آن شعر زمان «میگم اما زمان خرد و خاکشیرم کرد.»