گروه انتشاراتی ققنوس | کار اصیل فلسفی اتخاذ موضع سکوت است؟!: گفتاری از حسین شیخ رضایی راجع به ویتگنشتاین
 

کار اصیل فلسفی اتخاذ موضع سکوت است؟!: گفتاری از حسین شیخ رضایی راجع به ویتگنشتاین

  علی ورامینی /    مرکز فرهنگ و اندیشه جهاد دانشگاهی  در پی آن است تا با سلسله جلساتی به نسبت فلسفه با دیگر علوم اجتماعی بپردازد. در دومین جلسه از این جلسات به سراغ ویتگنشتاین فیلسوف شهیر قرن بیستم، رفتند. به اعتقاد خیلی‌ها ویتگنشتاین در کنار هایدگر دو فیلسوف دوران ساز قرن بیستم هستند. بسیاری هم تلاش کردند که یک نوع وحدت و شباهت بین این دو نشان دهند. لودویگ ویتگنشتاین که برخی او را بزرگ‌ترین فیلسوف قرن بیستم می‌دانند، نقشی مرکزی، اگرچه منازعه‌برانگیز، در فلسفه تحلیلی قرن بیستم بازی کرد. وی همچنان در موضوعات مختلفی همچون منطق و زبان، ادراک و نیت، اخلاق و دین و زیبایی‌شناسی و فرهنگ، تاثیرگذاری خود را بر اندیشه فلسفی کنونی حفظ کرده است. بر اساس باور رایج، اندیشه ویتگنشتاین دو مرحله را

پشت سر گذاشته است- متقدم و متاخر- که هر دو مرحله در دوره خود، بسیار محوری و تاثیرگذار بوده‌اند. اندیشه متقدم ویتگنشتاین در کتاب تراکتاتوس به بهترین شکل، تبیین شده است. وی با انطباق منطق مدرن بر متافیزیک از مجرای زبان، نگاه جدیدی به روابط میان جهان، اندیشه و زبان و به تبع آن، نگاه جدیدی به زبان عرضه کرد. ویتگنشتاین در اندیشه متاخر خود که بیشتر در کتاب پژوهش‌های فلسفی تجلی یافته است، گامی انقلابی‌تر در نقد همه فلسفه‌های سنتی از جمله نقطه اوج آنها که فلسفه متقدم خودش بود، برداشت. ماهیت این فلسفه جدید اگرچه کاملا ضدسیستمی است، باز بستر مناسبی برای شکل‌گیری فهم فلسفی راستین از مسائل سنتی، فراهم می‌آورد. در نشستی که ذکر آن رفت حسین
شیخ رضایی، عضو هیات علمی موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران راجع به تاثیر ویتگنشتاین در جامعه‌شناسی علمی گفتاری ارایه داد. سخنرانی شیخ رضایی دو بخش عمده داشت. در بخش ابتدایی آن به ذکر مقدمات بحث و سه خوانش مهم از یک مفهوم در نظرگاه پرداخت و در بخش دوم به تاثیر خوانش‌های متفاوت در جامعه‌شناسی علمی. در گزارش پیش رو تنها بخش ابتدایی که خود بحثی مستقل است، آورده شده است و در آینده بخش دوم این گفتار که مربوط به تاثیر سه خوانش متفاوت از ویتگنشتاین در جامعه‌شناسی معرفت علمی است، منتشر خواهد شد.

شیوه نگارش ویتگنشتاین و قرائت‌های مختلف از او
ویتگنشتاین طبق تصور رایج دو دوره فکری داشته است که به ویتگنشتاین متقدم و متاخر شهرت دارد. البته خیلی‌ها هم معتقد هستند که دو دوره نیست بلکه به هم پیوسته است و ما با یک فیلسوف واحدی
سر و کار داریم. همچنین عده‌ای هم بر این باورند که ما با ویتگنشتاین‌های بیش از دو دوره روبه‌رو هستیم.
آن قسمت از اندیشه ویتگنشتاین که در جامعه‌شناسی معرفت علمی تاثیر گذاشته، قسمت‌های میانی کتاب پژوهش‌های فلسفی است. این کتاب مهم‌ترین کتابِ ویتگنشتاین متاخر و ثانی است که در زمان خود او تالیف، اما پس از مرگش منتشر شد. عموم شارحان ویتگنشتاین بر این باور هستند که این کتاب حول چهار تم اصلی می‌چرخد و این مساله در قسمت میانی یعنی تم سوم است که «پارادوکس پیروی از قاعده» نام دارد.
ویتگنشتاین چه در رساله و چه در پژوهش‌های فلسفی سبکی خاصی در نوشتن دارد. مانند دیگر فلاسفه به تک نگاری دست نزده و هر دو کتاب به لحاظ سبک نگاشتن بسیار غریب است. سبک او گزین‌گویی و کلمات قصار است. تقریبا در هیچ جایی در کارهای ویتگنشتاین استدلال به معنای مصطلح آن نمی‌بینید. این امر هم تصادفی نیست. ویتگنشتاین اصولا فلسفه را اینچنین نمی‌بیند. به خصوص در دوره دوم تصور دیگری از فلسفه دارد. این جدا جدا بودن فقرات و همچنین اینکه این فقرات در پژوهش‌های فلسفی یک دیالوگ هستند و اینکه ویتگنشتاین دایما مثال می‌آورد (شاید هیچ فیلسوفی به اندازه ویتگنشتاین از راه تمثیل استدلال نکرده است) همه باعث شده است که قرائت‌های مختلفی از ویتگنشتاین وجود داشته باشد. متن به مانند نقاطی می‌مانند که باید به یکدیگر وصل شود و وصل کردن اینها با یکدیگر کار شارح است. از همین رو است که در شرح‌های مختلف با تفسیر‌های متفاوتی روبه‌رو می‌شویم. بعضی آنچه را اصل می‌دانند بقیه فرع می‌پندارند و بالعکس. پس چنین انعطاف‌پذیری‌ای در متن ویتگنشتاین وجود دارد. همین موردی که ما روی آن قرار است تمرکز کنیم به همین منوال است. یعنی سه نوع تفسیر مختلف باعث به وجود آمدن سه نوع برنامه جامعه‌شناسی مختلف شده است.

فهم، معنا و اجماع کاربران
قسمت سومی که پژوهش‌های فلسفی متمرکز بر آن است، هدف اصلی‌اش این است که بگوید فهم و معنا حالت‌های ذهنی نیستند. ویتگنشتاین ابتدا می‌گوید که ما وقتی واژه، دستورالعمل، قاعده و... را می‌فهمیم چه اتفاقی می‌افتد؟ کی می‌توانیم بگوییم که کسی یک واژه را فهمیده است؟ وی می‌گوید شاید کسی بیان کند فهم هنگامی حاصل می‌شود که ما یک تصویر ذهنی از آن چیزی که واژه بر آن دلالت دارد در ذهن مان داشته باشیم. مثال خودش، مکعب است. بگویم کسی معنای مکعب را می‌داند که یک تصویر ذهنی از مکعب در ذهن‌اش باشد. بعد هر شیئی که در جهان با آن روبه‌رو شد با تصویر مکعب انطباقش دهد و اگر با تصویر مکعب منطبق بود به آن بگوید مکعب. بنابراین اگر کسی تصویر از شیء داشت و از راه مقایسه آن تصویر با شیء توانست بگوید که چه چیزی مصداق آن واژه است و چه چیزی مصداق آن واژه نیست، آن واژه خاص را فهمیده است. این خیلی شبیه حرفی است که تجربه گرایانی نظیر لاک می‌گفتند که معنا یعنی ایده‌های ذهنی.
نکته جالب و بسیار بدیعی که ویتگنشتاین بیان می‌کند، این است که اگر کسی تصویر مکعب در ذهنش داشته باشد، دلیل ندارد که فقط یکجور بتواند آن را به کار برد. به کاربردن به معنای آنکه شیئی را بیرون ببیند و بررسی کند که منطبق با این است یا خیر؟ ویتگنشتاین معتقد است که بی‌شمار راه برای به کار بردن این تصویر وجود دارد و نه یک راه. دلیلش این است که وقتی شما می‌خواهید آن تصویر را با یک شیء منطبق کنید باید یک نگاشت maping بسازید از آن تصویر به آن شیء. مثلا بگویید که در این تصویر ذهنی من از مکعب هشت تا راس وجود دارد و هرکدام از راس‌ها باید منطبق باشد با آن شیئی که جلوی من است. بنابراین یک تابع یا نگاشتی درست می‌کنم که راس داخل شکل را می‌گیرد و به راس شیء بیرونی وصل می‌کند. پس من یک نگاشتی دارم که به من می‌گوید این تصویر اگر تحت این نگاشت یا تابع تغییر کند، تبدیل به این مکعب بیرونی می‌شود.
نکته ویتگنشتاین این است که این نگاشت‌ها یا نحوه تبدیل تصویرها به اشیا، منحصر به فرد نیستند. ممکن است ما به یکی از آنها عادت کرده باشیم و نگاشت مکعب به مکعب برای ما خیلی آسان فهم باشد، اما می‌توان به گونه‌ای دگر هم نگاشت کرد. اگر ما یک تصویر داشته باشیم، یک تصویر منحصر به فرد برای آن تصویر وجود ندارد. اگر ما معنا را آن بدانیم که تصویر آن واژه را در ذهن‌مان داشته باشیم همیشه باید با یک نگاشتی همراه باشد تا بتوانیم با استفاده از آن تصویر تشخیص دهیم که این اشیا مصداق آن هستند یا خیر؟ البته ما به بعضی از این نگاشت‌ها عادت بیشتری کردیم و به بعضی هم عادت کمتر، اما در ماهیت اینها تفاوتی ایجاد نمی‌کند. اسم این دستورالعمل به کار‌گیری تصویر را،
«قاعده به کار‌گیری» بگذارید. ویتگنشتاین فعلا به ما می‌گوید که تصویر به تنهایی هیچ چیزی را به ما تحمیل نمی‌کند. معنای آن را هنوز نمی‌دانیم چه چیزی هست؟ درست به کار بردن آن از دل خودش به دست نمی‌آید تا هنگامی که ما قاعده به کار‌گیری داشته باشیم. آن قاعده است که می‌گوید آیا واژه را درست به کار بردیم یا نبردیم؟ اگر مطابق با آن به کار بردیم درست عمل کردیم و اگر مطابق آن عمل نکردیم، غلط به کار بردیم.
تمام تاکید ویتگنشتاین بر این است که این قاعده یک امر اجتماعی است و نه شخصی. اینکه ما از تمام نگاشت‌های مختلف یکی را انتخاب می‌کنیم و درستی و نادرستی را با آن می‌سنجیم حاصل کاربران در یک بازی زبانی است. در بازی زبانی خواندن نقشه مترو هرکدام از آن دایره‌ها ما به ازایش یک ایستگاه و هرکدام از آن خط‌ها ما به ازایش مسیر مترو است. در بازی زبانی دیگری آن نقشه یک تفسیر دیگر دارد. بنابراین این مساله شخصی نیست و از اجماع کاربران است که این اجماع در بازی‌های زبانی یا شکل‌های زندگی مشخص می‌شود.
ما کی می‌توانیم بگوییم که یک قاعده‌ای را فهمیده‌ایم؟ ویتگنشتاین در اینجا مثالی می‌آورد. فرض کنید که یک معلم دنباله از اعداد به روی تخته بنویسد. بنویسد ٢، ٤، ٦، ٨، ١٠ و از دانش‌آموز‌انش بخواهد که عضو بعدی را بنویسد. سوال این است که کی می‌توانیم ادعا کنیم که دانش‌آموز قاعده حاکم بر این دنباله اعداد را فهمیده است؟ ویتگنشتاین حالت‌های مختلفی را بر می‌شمارد و می‌گوید که فهم آنقدر چیز فراری است که ما نمی‌توانیم بگوییم اگر فلان حالت ذهنی برای کسی پیش ‌آید فلانی فهمیده است. گاهی اوقات ناگهان متوجه یک چیزی می‌شویم، گاهی به تدریج، گاهی آن رابطه را که جلوی ما گذاشته‌اند را هم متوجه نمی‌شویم. ویتگنشتاین تنوع حالت‌های مختلف را ذکر می‌کند و می‌گوید که اینها نقطه مشترکی ندارند که بتوانیم بگوییم فهم، یک نوع حالت درونی و ذهنی است. ویتگنشتاین با این تفاسیر به این نتیجه می‌رسد که شاید سوال درست این نباشد که ما بگوییم «اگر در چه حالت ذهنی باشیم می‌توانیم بگوییم یک قاعده را فهمیدم؟»
سوال درست‌تر از نظر وی این است که «یک نفر کی می‌تواند ادعا بکند که من در به کار بردن این قاعده موجه هستم؟» مساله را از درون ذهن در بیاوریم و به این سمت برویم که من تحت چه شرایطی مجاز هستم که بگویم یک قاعده‌ای را فهمیدم. مثلا قاعده به کار بردن واژه آب را بلد هستم.
ویتگنشتاین چون خیلی تاکید بر روی کاربرد USE دارد، معتقد است وقتی ما می‌توانیم بگوییم کسی یک قاعده را فهمیده است که در عمل بتواند آن را درست به کار برد. درست به کار بردن یعنی از دید سوم شخص مثلا بتواند ادامه اعداد را درست بنویسد. با بتواند در موارد درستی بگوید آب. فهم یک قاعده مانند این نیست که من به درون خودم نگاه کنم و بگویم که احساس می‌کنم یک قاعده‌ای را فهمیدم.

پارادوکس تبعیت از قاعده
همان مثال دنباله را باز در نظر بگیریم که معلم از دانش‌آموز می‌خواست این دنباله را ادامه بدهد. فرض کنید دانش‌آموز عدد بعد از ١٠ را می‌نویسد ١١. ویتگنشتاین می‌پرسد که آیا ما می‌توانیم بگویم که دانش‌آموز این قاعده را غلط فهمیده است؟ به نظر ما دانش‌آموز قاعده را غلط گرفته است و نتوانسته درست به کار برد.
بنابراین انحراف حاصل شده است. اما نکته ویتگنشتاین این است که کاربرد غلطی وجود ندارد. حداقل تا وقتی که فقط به این اعداد نگاه می‌کنیم. دلیل اینکه کاربرد غلطی وجود ندارد را به دوشکل می‌توان توضیح داد. اول اینکه دانش‌آموز می‌تواند بگوید که تفسیر من از این قاعده این است که این دنباله
دوتا دوتا به آن اضافه می‌شود تا هنگامی که به عدد ١٠ برسد و بعد از آن یکی یکی باید به آن اضافه شود. چه اشکالی پیش می‌آید؟ هیچ. چرا که تمام موارد قبلی طبق این قاعده درست به کار رفته‌اند. تو دوتا دوتا اضافه کن تا به ١٠ برسی. بند دوم می‌گوید که بالای ١٠ را یکی‌یکی حساب کن. بنابراین ١١ طبق این تفسیر مهم است. پس هر عددی دانش‌آموز در آنجا بنویسد یک قاعده‌ای می‌توان برای آن پیدا کرد که تمام آن نمونه‌های قبلی طبق آن قاعده درست باشد و این نمونه جدید هم طبق آن درست باشد. هیچ انحرافی رخ نداده باشد.
به شیوه‌ای دیگر هم می‌توان توضیح داد. هرکدام از این اعدادی که روی تخته نوشته شده‌اند شکل‌هایی هستند که روی مغز ما است، اینها احتیاج به یک نگاشت دارند که به ما بگویند چطور ادامه دهید و چطور با نمونه‌های تازه از آن استفاده کن. من نگاشت‌های مختلفی می‌توانم درست کنم. بنابراین با یک عمل پارادوکسیکالی روبه‌رو هستیم. یک تعداد نمونه داریم این نمونه‌ها برای معین کردن یک قاعده منحصر به فرد کافی نیستند. عین همین حرف را در رابطه با واژگان هم می‌توان بیان کرد. تا حالا دیده‌اید که بارها به مایعی که بی‌رنگ و بی‌بو و
بی‌شکل است می‌گویند آب. حالا با یک نمونه جدید مواجه می‌شوید که به فرض تمام ویژگی‌های این را دارد، آیا من «حتما» باید به آن بگویم آب؟ یعنی اگر به آن آب نگویم انحرافی در به کار‌گیری واژه حاصل شده است؟ طبق این استدلال ویتگنشتاین خیر. من می‌توانم بگویم که قاعده به کار‌گیری این واژه این بوده است که تا قبل از دیماه هرچه  H٢o بوده است به آن بگوید آب و بعد از آن به هرچه H٢o  است بگو «ماب». اشکال ندارد. این هم یک نوع نگاشت است. ما به یکی از نگاشته‌ها عادت کردیم اما به بقیه عادت نکردیم. اما ماهیت این دو تا آنجایی که مربوط به این باشد که نمونه کاربردهای قبلی‌مان غلط نشود، فرقی نمی‌کند. کاربردهای قبلی واژه برای معین کردن قاعده اصطلاحا دارای تعیین ناقص است. یعنی به شکل ناقصی قاعده را معین می‌کند و نه به شکل تام. ویتگنشتاین در بند ١٩٨ و چند بند دیگر، صورت این پارادوکس را بیان می‌کنند. صورت پارادوکس تبعیت از قاعده اینچنین است:
 تا آنجایی که مربوط به نمونه‌های قبلی به کارگیری یک قاعده باشد، یک قاعده به شکل منحصر به فردی متعین نمی‌شود. این صورت مساله است. اما ما می‌دانیم که یک نحوه به کارگیری درستی وجود دارد و یک نحوه به کارگیری غلط. این از کجا می‌آید؟ هنجاری بودن و نرماتیو بودن که یک چیز را درست و یک چیز را غلط می‌داند، از کجا می‌آید؟ شاید کسی پیشنهاد کند که چرا شما در یک قدم خود را نگه می‌دارید؟ من می‌گویم قاعده دنباله‌روی تخته این است که به این دوتا اضافه من اصلا دیگر جلو این تفسیرها را می‌گیرم. مصادیقش را ٢، ٤،٦، ٨ و١٠ نوشته‌ام و قاعده این است که عدد بعدی جمع دو به اضافه عدد بعدی است. اینکه دیگر تفسیربردار نیست.
 با یک قاعده دیگر، آن قاعده قبلی را ثابت می‌کنم. این پاسخ به لحاظ فلسفی قانع‌کننده نیست. چرا که اینکه قاعده دوم را چگونه تفسیر کرد احتیاج به تفسیر دارد. عین همان حرف‌هایی که راجع به قاعده قبلی بیان می‌کردم، راجع به این هم می‌توانم بیان کنم. قاعده به اعداد دوتا اضافه کن یعنی فلان و یک تفسیر برای آن بگویم و این تفسیرها می‌تواند متفاوت باشد. دوباره یک قاعده دیگر بخواهم بگذارم که کاربرد آن قاعده را ثابت کند امکان‌پذیر نیست. مادامی که امکان تفسیرهای مختلف از یک قاعده وجود داشته باشد، اضافه شدن قواعد بیشتر مساله را حل نمی‌کند. اینکه ویتگنشتاین این حرف را راجع به تبعیت از قاعده می‌گوید که کاربردهای قبلی به شکل منحصر به فرد و یگانه‌ای کاربرد جدید را متعین نمی‌کند، تقریبا مورد اجماع همه متفکران ویتگنشتاین است. اما اینکه ویتگنشتاین چه پاسخی برای خارج شدن از این پارادوکس دارد، بین مفسران اختلاف نظر وجود دارد. یعنی آن تفسیرهای مختلف، عناصر مختلفی را در اینجا رنگ و پررنگ می‌کند.
سه تفسیر متفاوت
من سه تفسیر را می‌گویم و بعد از آن خواهم گفت که این سه تفسیر چگونه در جامعه‌شناسی معرفت علمی باعث به وجود آمدن سه نحله فکری شده است.
فیلسوف بسیار معروفی به نام کریپکی در سال ١٩٨٢ کتابی راجع به ویتگنشتاین و مساله تبعیت از قاعده نوشت. وی معتقد بود که وقتی ما قاعده، کانسپت یا مفهومی داریم، هیچ کدام از اینها به شکل
منحصر به فردی کاربرد بعدی را متعین نمی‌کند. کریپکی در آن کتاب یک نتیجه‌گیری به غایت شکاکانه و نهیلیستی درباره معنا و تبعیت از قاعده در ویتگنشتاین کرد.
وی بیان کرد که استدلال ویتگنشتاین را باید چنین خواند که هیچ فکت و واقعیت بیرونی که بتوان به آن استناد کرد که به ما بگوید این کاربرد درست است و آن کاربرد غلط وجود ندارد. شکاکیت تمام‌عیار. بنابراین ما اصلا نمی‌توانیم راجع به اینکه یک کاربرد درست است و کاربردهای دیگر غلط صحبت کنیم. هیچ فکت قابل استنادی که با توجه به آن بتوان گفت این کاربرد درست است و آن کاربرد غلط نداریم. نتیجه کریپکی یک نهیلیسم معنایی است. هیچ فکتی وجود ندارد که به ما بگوید معنا چگونه تثبیت می‌شود. به خاطر اینکه تفسیر از ویتگنشتاین خاص کریپکی است و خیلی‌ها معتقد هستند با یک جاهایی از متن نمی‌خواند اسم این آدم را کریپکنشتاین. یعنی آن ویتگنشتاینی که کریپکی می‌گوید. پس یک تفسیر این است که بگوییم ویتگنشتاین شکاک به تمام معنا است و معتقد است هیچ چیزی که بتوان درستی و نادرستی را با آن تشخیص داد، وجود ندارد.
یک تفسیر دیگر مربوط به دیوید بلور است که در جامعه‌شناسی معرفت علمی به یک معنا چهره اصلی به کار می‌آید. بلور در قسمت‌های اول با کریپکی موافق است، اما با نتیجه‌گیری کاملا شکاکانه مخالف است. در قسمت اول که با کریپکی موافق است تقریبا همان چیزی است که متن ویتگنشتاین خیلی صراحتا آن را بیان می‌کند؛ اینکه هیچ امر درونی و ذهنی جود ندارد که بتواند بگوید کدام کاربرد درست است و کدام نادرست. بلور با پذیرفتن این معتقد است که یک امر اجتماعی وجود دارد. یعنی چیزی که با تصور غیرفلسفی‌مان منطبق است. وقتی کسی به H٢o که تا به حال آب می‌گفتند چیز دیگر بگوید احساس می‌کنیم که یک هنجار اجتماعی یعنی آن چیزی که مورد اجماع کاربران جامعه زبانی است، کنار می‌گذارد. این چیزی که باعث می‌شود غلط انگاشته شود، این فکت اجتماعی است که آدم‌ها این واژه را این‌طور به کار نمی‌برند. بنابراین پارادوکس از نظر بلور و با توسل به امر اجتماعی حل می‌شود.
یک تفسیر دیگر این است که معتقدند دو گروه قبلی به کل اشتباه می‌کنند. نام این تفسیر را می‌توان سکوت‌گرایانه گذاشت. ویتگنشتاین متاخر تزی دارد مبنی بر اینکه سوالاتی که در قرن‌ها ذهن فلاسفه را به خود مشغول کرده اینها سوالات اصیل و واقعی نیستند. این نگاه به فلسفه در بندهای رساله ویتگنشتاین به خصوص در بند معروف آخر آن وجود دارد. طبق این تلقی (کسانی که از ویتگنشتاین شروع می‌شود و بعدا آدم‌های دیگری مانند رورتی و... از آن دفاع می‌کنند) این بحث‌های فلسفی به اندازه کافی ادامه داشته است و ما متوجه شدیم که به هیچ جایی هم نمی‌رسد.
 بنابراین کار اصیل فلسفی اتخاذ موضع سکوت است در برابر اینها. سکوت فرق می‌کند با موضع گرفتن به نفع یک کس یا اصلا موضع نگرفتن. سکوت یعنی نشان دادن عملی اینکه این بحث به نتیجه نمی‌رسد. نشانه‌های قوی از این در پژوهش‌های فلسفی ویتگنشتاین است و بنابراین گروه سوم حرف بی‌دلیلی بیان نمی‌کنند. تصور اینها این است که ویتگنشتاین وقتی این پارادوکس را مطرح می‌کند، در پی آن نیست که بگوید ما طرف این را بگیریم یا طرف آن را، بلکه می‌خواهد بگوید این بحث اصلا حل‌شدنی نیست و باید آن را از دایره بحث‌ها کنار گذاشت و نه اینکه یک نظریه تازه داد. بر اساس این نظر آن شکافی که در دو تفسیر قبلی مورد بحث بود اصلا وجود ندارد. یعنی بین قاعده و کاربرد آن هیچ تمایزی نیست. اصلا نباید قاعده را اینچنین فهمید که ما تفسیر می‌کنیم و به کار می‌بریم.

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه